شاید یکی از فرآیند های پروسه بزرگ شدن اینه که یاد بگیری همه دوستات لزوما دوست واقعی نیستن.
اولین بار که از یه دوست ضربه خوردم، 8 سالم بود...
دومین بار 9 سالم بود...
سومین بار 13 سالم بود و چهارمین و پنجمین و هزارمین.........
تنها کسی که تا حالا ازش ضربه نخوردم دو نفره، یکی -اقای ماه- و یکی -میم-
-میم- خواهر شیری منه و اون تنها کسیه که کمتر از همه میبینمش ولی بیشتر از همه منو میفهمه و دوسم داره...
انگار واقعا شیر مادر یه عنصر جادویی توش داره که باعث شده ما همه جای دنیا به هم وصل بمونیم.
اما بقیه دوستا...
هربار که از سمت یکیشون زخم میخورم میفهمم نباید به هرکسی اعتماد میکردم.
من یجوریم که حاضر نیستم تحت هیچ شرایطی حتی دعوای خیلی شدید ،بهشون توهین کنم... اما اونا به راحتی میتونن هر حرف توهین امیزی رو به من بزنن.
و این باعث میشه عصبی شم
چون وقتی من احترام میذارم،انتظار دارم اوناهم به من احترام بذارن...
اما جدیدا هرچی که میگذره میبینم بیشتر هار تر میشن و پشیمون ترم میکنن.
منم دیگه واقعا باید یه فکری به حال روابطم با دوستام بکنم.
از سمت سالن که دو روزیه با کسی صحبت نمیکنم...امروزم موقع ناهار تا توی سالن با -نون- روبرو شدم راهمو ول کردم و برگشتم.
اونم از -ر- که به راحتی به من القابی مثل -من مثل تو علاف نیستم- یا -انقدر بی ارزشی- یا -وقت ندارم باهات بحث کنم- و .... به من داد.
و من دقیقا همون مادر فداکار داستان بودم که همیشه از همه چیم گذشتم تا اونا حالشون بهتر باشه.
مهربونی بیش از حد هم باعث میشه ادما به خودشون اجازه بدن هرطور باهات رفتار کنن.
پس برا خودت حد و مرز داشته باش و اجازه نده مردم جوری که لیاقت خودشونه باهات رفتار کنن.
زندگی بهت ثابت میکنه 99.9 درصد ادما فقط ظاهری خوبن.