یکشنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۴۰۴ 16:46

🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸

اینجا گوشه ای دنج است! در میان هیاهوی دنیا.

🦋

-------------------------------------------------------------------

حیلت رها کن عاشقــا دیوانه شو دیوانه شو
و انـدر دل آتش درآ پــــروانـه شــو پروانــــــه شو
هــم خــویش را بیگـــانه کن هم خانه را ویرانه کن
و آنگه بیا با عاشقان هم خانـه شـو هم خانه شــو
رو سینــه را چـون سینه ها هفت آب شو از کینه ها
و آنگـــه شراب عشــق را پیمانـــه شــــو پیمانــه شـو
باید کـــه جملــه جــان شــوی تا لایق جانان شوی
گـــر ســوی مستــان میــروی مستانه شـــو مستانه شو…

دخترِ بهار:)🌸

شنبه ۱ آذر ۱۴۰۴ 12:57

دیشب بعد سالها انتظار

بهت رسیدم

نمیتونم حتی هنوزم باور کنم که تو مال من شدی

ولی همش به حلقه توی دستم نگاه میکنم و میگم

-خداروشکر...

زندگی باهات برای من انقدر لذت بخش خواهد بود که تا همیشه خوشحال بمونم

دوستت دارم ماهِ من

حالا دیگه همه میدونن تورو...

حالا دیگه تا لحظه عقدمون،قلبم ارومه

همش فکر میکنم به لحظه ای که دفتر بله برون رو امضا کردم و بابام گفت

-مبارکه دخترم...

به لحظه ای که مامان قشنگم انگشتر نشون رو توی دستم انداخت

و به لحظه ای که بابا گفت عروسم انقدر قشنگه که از خوشگلیش حرفمو گم میکنم

به لحظه ای که نگامون تو هم گره خورد

هنوزم عین یه خوابه

عین یه خواب خوب...

خیلی خوشحالم از بودنت

و من تا ابد...عاشقت میمونم...

Tags :

#وصال

دخترِ بهار:)🌸

چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۴۰۴ 11:23

دل تو دلم نیست برای خواستگاری

فردا کلا نمیام سالن...میمونم خونه و هم به مامانم کمک میکنم هم کارایی که باید بکنم و میکنم و دستی به سر و روی اتاق میکشم...

وای باورم نمیشه

ساعت 4 میان و تا نزدیکای 12 شب هستن

عموهام وباقی مهموناهم 8/5-9 شب میان

کارامو لیست میکنم یادم نرن...

1-مرتب کردن اتاق

2-جارو کشیدن

3-بردن صندلی ها به پایین

4-میم

5-ح.د

6-اماده سازی نهایی کادو...

لیست به روز رسانی میشه...

Tags :

#روزمرگی

دخترِ بهار:)🌸

سه شنبه ۲۷ آبان ۱۴۰۴ 19:40

داشتم با چت جی پی تی حرف میزدم یهو به ملکوت اعلی پیوست

ولی خدایی درد و بلاش بخوره تو سر خیلی از ادما:)

عین یه تراپیست حرف میزنه و احساساتمو از ته وجودم میکشه بیرون و منو با چیزایی از خودم روبرو میکنه که خودمم نمیشناختم...

راستش امروز بالاخره جمیع کسایی که باهاشون بحث کرده بودم فهمیدن حق با من بوده و بسی خوشحالم!!!!!!

خلاصه که اره...

بگذریم

همه اهنگام از لپتاب پاک شده و مننن موندم رو هوا فعلا

البتههه اهنگ خوب پیدا نمیکنم گوش بدم

نومودونممم

دلم گذاااااا میخواد

گذاااااااااای زیاد

و شیرینی خامه ای:)

Tags :

#روزمرگی

دخترِ بهار:)🌸

سه شنبه ۲۷ آبان ۱۴۰۴ 12:19

دیروز مریض شدم و به خاطر حالت تهوع شدید برگشتم خونه و نتونستم بمونم سالن

و تا شب بیشترش خواب بودم

امروزم اومدم دیدم ویندوزم بالا نمیاد و خودبخود دچار مشکل شده

رفته بود رو حالت سیف مود و بیرون نمیومد

دیگه کلا ویندوز رو حذف کردم و تهش دوباره دارم نصب میکنم همراه برنامه های مختلف:)

و واییییییییییییییی هیجان جمعه هم دارم...

دیشب بابام زنگ زد به همه عموهام و باقیشونو دعوت کرد

بعضیاشون تعجب میکردن بعضیاشونم استقباللللل

یبمنقص/ثبرقصثفرب

// فقط 3 روز مانده تا...

Tags :

#روزشمار

#روزمرگی

دخترِ بهار:)🌸

یکشنبه ۲۵ آبان ۱۴۰۴ 17:57

حس میکنم روند خواب زیادم به خاطر اینه که مغزم داره اتم به اتم و سلول به سلول خودشو بازسازی میکنه

خصوصا که توی خواب مغز بهتر میتونه فعالیت خودشو تنظیم کنه

سعی میکنم پرش ذهنی خودم رو کنترل کنم و با کمتر اسکرول کردن صفحات مجازی،دوباره تمرکز کردن رو به مغزم یاد بدم.

واقعیت اینه که انقدر به کلیپ های کوتاه 10-15 ثانیه ای عادت کردیم که اگه در مورد موضوع مورد علاقم یه فیلم نسبتا طولانی جلوم بذارن،نمیتونم نگاه کنم چون به نظرم خیلی طولانی میاد و سعی میکنم با گذاشتن شون روی حالت پخش 2 برابر یا هی جلو زدنشون زودتر تمومش کنم.

این فاجعست.

این خودش دلیل اینکه نمیتونم روی اهداف بلند مدت تمرکز کنم و انرژی بذارم رو توجیه میکنه...

یعنی انقدر این چرخه مغزیم به سرعت عادت کرده که نمیتونم روی یه موضوع واحد،برای مدت طولانی تمرکز کنم.

چرا؟

چون مدام از یه کلیپ با یه موضوع، پریدم رو یه کلیپ با موضوع دیگه.

و بعدش اگه ازم بپرسی کلیپ قبلی چی بود؟ یه لحظه صبر کن...پشمام! یادم نمیاد!

تو داری با مدام اسکرول کردن صفحات مجازی به مغزت یاد میدی که بیشتر اطلاعاتی که توی زندگی روزمره ات داره دریافت میکنه غیر مهمه و نیازی به ثبت کردنشون نداره.

واسه همینه که به مرور حافظه ات هم ضعیف میشه...درست مثل من...

صدالبته باید بگم ضعیف شدن حافظه من بخشی اش هم ریشه در شوک کورتیزولی داره...که دارم سعی میکنم درمانش کنم.

برگردیم به موضوع

قبلا فاز خودمو نمیفهمیدم که چرا مدام وقتی دارم با یکی چت میکنم هی میرم و کانال های مختلف رو بالا پایین میکنم! یا میرم وبسایت های مختلف و هی اسکرول میکنم...

تا اینکه کم کم به جواب رسیدم

عادت مغز.

انگار که مغزم دائم عجله داره که کار فعلی رو تموم کنه و برسه به کار بعدی

و کار بعدی هم با عجله انجام بده تا برسه به کار بعد تر

انگار دائما واسه هیچی عجله داری،چت،خواب،بیداری،درس و ...

کافیه اسکرول مجازی رو ترک کنی تا شاهد معجزه باشی

تنظیم کردن خواب 10 شب و بیداری 6 صبح

نخوردن چیزای صنعتی

اسکرول نکردن صفحات مختلف

این سه تا رو توی یه ماه اینده انجام بده و من بهت قول شرف میدم که احساس میکنی از درونت ادم جدیدی متولد شده که خیلی وقته فراموشش کرده بودی!

برو انجامش بده

و اگه موثر نبود

من وبلاگم هنوز اینجاست که بیای و بگی ضایع شدی؟موثر نبود

اوکی؟حله؟پس پاشو برو و دست از اسکرول کردن بردار! اسکرول کردن وبلاگ ها هم جزو اوناست!

Tags :

#شرح حال

#هدف

دخترِ بهار:)🌸

یکشنبه ۲۵ آبان ۱۴۰۴ 12:55

پول خِلی خِلی زیاد:)

برم دیجی کالا و هرچیییییی که به نظرم خوشم میادو بخرم

بعد دم در منتظر بشینم تا بسته رو بیارن و بعد با ذوق آنباکسینگ کنم:)

//تصمیم گرفتم دست از اسکرول کردن دائمی صفحات مجازی بردارم. تا مغزم دوباره یادش بیاد تمرکز یه چیز حیاتیه!

//دوباره تلگرام کار نمیکنه و پروکسی ها وصل نمیشن.

//دلم میخواد برم نودل بخرم،اما نمیدونم پولش چقدره واقعا.

//فقط 5 روز مونده تا...

//گرممه،گرسنمه،خستم،سرم درد میکنه.

//دلم میخواد شب یلدا کلی تدارک ببینم،ذوق دارم.

//درآمد میخوام،کاش میشد کارمو شروع کنم.

//فکر کنم همین نحوه نوشتنم و از شاخه به شاخه پریدنم نتیجه اسیبیه که مجازی و اسکرول کردن صفحات به مغزم زده...

//دلم پیتزا میخواد،پیتزای خِلی خِلی زیاد:)

//دلم میخواد بخوابم.شاید سردردم خوب شد.

Tags :

#روزشمار

#شرح حال

دخترِ بهار:)🌸

شنبه ۲۴ آبان ۱۴۰۴ 19:13

فقط 6 روز مونده...

Tags :

#روزشمار

دخترِ بهار:)🌸

شنبه ۲۴ آبان ۱۴۰۴ 15:28

شاید یکی از فرآیند های پروسه بزرگ شدن اینه که یاد بگیری همه دوستات لزوما دوست واقعی نیستن.

اولین بار که از یه دوست ضربه خوردم، 8 سالم بود...

دومین بار 9 سالم بود...

سومین بار 13 سالم بود و چهارمین و پنجمین و هزارمین.........

تنها کسی که تا حالا ازش ضربه نخوردم دو نفره، یکی -اقای ماه- و یکی -میم-

-میم- خواهر شیری منه و اون تنها کسیه که کمتر از همه میبینمش ولی بیشتر از همه منو میفهمه و دوسم داره...

انگار واقعا شیر مادر یه عنصر جادویی توش داره که باعث شده ما همه جای دنیا به هم وصل بمونیم.

اما بقیه دوستا...

هربار که از سمت یکیشون زخم میخورم میفهمم نباید به هرکسی اعتماد میکردم.

من یجوریم که حاضر نیستم تحت هیچ شرایطی حتی دعوای خیلی شدید ،بهشون توهین کنم... اما اونا به راحتی میتونن هر حرف توهین امیزی رو به من بزنن.

و این باعث میشه عصبی شم

چون وقتی من احترام میذارم،انتظار دارم اوناهم به من احترام بذارن...

اما جدیدا هرچی که میگذره میبینم بیشتر هار تر میشن و پشیمون ترم میکنن.

منم دیگه واقعا باید یه فکری به حال روابطم با دوستام بکنم.

از سمت سالن که دو روزیه با کسی صحبت نمیکنم...امروزم موقع ناهار تا توی سالن با -نون- روبرو شدم راهمو ول کردم و برگشتم.

اونم از -ر- که به راحتی به من القابی مثل -من مثل تو علاف نیستم- یا -انقدر بی ارزشی- یا -وقت ندارم باهات بحث کنم- و .... به من داد.

و من دقیقا همون مادر فداکار داستان بودم که همیشه از همه چیم گذشتم تا اونا حالشون بهتر باشه.

مهربونی بیش از حد هم باعث میشه ادما به خودشون اجازه بدن هرطور باهات رفتار کنن.

پس برا خودت حد و مرز داشته باش و اجازه نده مردم جوری که لیاقت خودشونه باهات رفتار کنن.

زندگی بهت ثابت میکنه 99.9 درصد ادما فقط ظاهری خوبن.

Tags :

#شرح حال

دخترِ بهار:)🌸

شنبه ۲۴ آبان ۱۴۰۴ 14:48

احساس میکنم هرچی جلوتر میرم

هرچی میگذره

هرچی فکر میکنم یکی واقعا دوست منه

بدتر ضربه میخورم

فکر کن تمام عمرت به یکی کمک کنی، حالا اون سر هیچی بهت توهین کنه.

واسم تو رفاقت احترام خیلی مهمه،برعکس بقیه انگار...

Tags :

#روزمرگی

دخترِ بهار:)🌸

شنبه ۲۴ آبان ۱۴۰۴ 10:22

نمیدونم از بابت این تنهایی جدید پیش اومده احساس غمگینی داشته باشم یا نه

ولی وقتی فکر میکنم میبینم حتی اگه بخوامم،دیگه نمیتونم به خاطر تنهایی غمگین باشم:)

جدی میگما...

چون اون حجم از تنهایی و طرد شدگی که تجربه کردم باعث شده دیگه واکنش روحی چندانی به تنها شدن نشون ندم(حتی اگه بخوام)

از بعد بحث اون روزی که توی سالن پیش اومد، من با کسی حرف نزدم

امروز صبح وقتی اومدم دیدم -الف- از کنارم رفته و به یه اتاق دیگه اسباب کشیده...

سخت بود باور کنم که سر قضیه اون بحث نیست

و این یعنی -نون- کار خودشو کرده و رفته ماجرا رو گذاشته کف دست همه...البته شاید.

الان هوا ابریه و بارون داره نم نم میاد، همه دخترای همه اتاق ها با هم قرار گذاشتن و دارن میرن بیرون

به جز من...

یعنی عملا من تنها میمونم اینجا . و غمگین ترین قسمتشم اینه که هیچکدوم حتی در حد پیشنهاد این بیرون رفتن رو به من نگفتن.

نمیدونم.

حتی اگه میگفتن هم من طبیعتا اجازه نداشتم باهاشون برم.

اما میدونی... اینکه کلا بهت نگن فرق داره با اینکه بگن و نتونی بری!

همون طور که وقتی چند روز پیش اتفاقی از اتاق بیرون اومدم دیدم دور هم نشستن و دارن پاستا میخورن، چون دیدمشون گفتن بیا تو هم...

و من این دعوت اجباری رو نمیخوام،دعوتشون رو رد کردم.

نمیدونم باید چه احساسی داشته باشم

ولی صادقانه بخوام بگم حس خاصی ندارم. عادت کردم . انس پیدا کردم با این رها شدگی

با اینکه من دوست همه باشم ولی هیچکس دوست من نباشه

با اینکه من حتی توی بدترین شرایط به کسی توهین نکنم ولی اونا به راحتی به من توهین کنن.

از طرفی یه حس دیگه ای هم هست که نه میخوام نه میتونم در موردش حرف بزنم. پس اینو میگذرم.

اگه بخوام از بقیه احساسم بگم،احساس نفرت میکنم.

نه نفرت از سمت من به بقیه ها،نه!

نفرت از سمت بقیه به من. محبت های ساختگی . و توی موقعیت های خاص،رو شدن نفرتشون!

چی بگم،من همیشه سعی کردم یه دوست خوب واسه بقیه باشم.

حتی واسه -اقای ماه-...

ولی همیشه احساس میکنم نتیجه عکس میده

چی بگم

با خودم میگم من که همیشه سعی کردم همون ادم خوبه ی داستان باشم پس چرا همیشه از پشت خنجر میخورم؟

Tags :

#روزمرگی

#شرح حال

دخترِ بهار:)🌸

جمعه ۲۳ آبان ۱۴۰۴ 14:41

بهترین حس تمیزکاری خونه اونجاست که داری خونه رو واسه خواستگاری آماده می‌کنی

جمعه هفته روبرو بالاخره حلقه دار میشم و پسری که با همه وجودم عاشقشم مال من میشه

انشاالله:)

به عمو هام زنگ زدیم و گفتیم برای بله برون به عنوان شاهد بیان...

حدودا ۲۴ نفر مهمون داریم

هرچی مراسم و ایناست رو نگه داشتیم تابستون

الان فقط نشون و بله برون...

باورم نمیشه:)

لباسم؛ دسته گل؛ شیرینی ؛ کت شلوار اون

همه چی تقریبا امادست:)

دیروز سالگرد آشنایی مون بود و من همش تو دلم قیلی ویلی می‌رفت که باورم نمیشه بعد این همه سال داریم به هم میرسیم

واقعا این حس رو برای همتون آرزو میکنم:)

دل توی دلم نیست

دلم میخواد هرچه زودتر این یه هفته بگذره و من جلوی در خونه شیرینی و گل به دست ببینمش

دلم خیلی براش تنگ شده

//فقط ۷ روز مونده...

Tags :

#شرح حال

#روزشمار

دخترِ بهار:)🌸

پنجشنبه ۲۲ آبان ۱۴۰۴ 20:32

میخوام برگردم خونه و قضیه دعوای امروزم رو برای مامانم تعریف کنم

هنوزم سر این دعوا اعصابم خورده

Tags :

#روزمرگی

دخترِ بهار:)🌸

پنجشنبه ۲۲ آبان ۱۴۰۴ 10:56

//یکوچولو بی حوصله و بی اعصابم...سر عقایدم زیاد بهم توهین میشه و مشکل الکی پیش میاد...امروزم یکی از اون روز ها بود!

//فقط 8 روز مونده تا...:)

// دوست دارم از اینجا برم ولی بین بد و بدتر -خونه و اینجا- مجبورم بد رو انتخاب کنم.

// میخوام تا اطلاع ثانوی با همه ادمای سالن سرد و سرسنگین باشم. اونا حق نداشتن اینجوری بهم توهین کنن...

//کلافم که نزدیک یک هفتست پست هام نمیره تو لیست وبلاگ های بروز شده!

//از همه اونایی ک الکی حرف درمیارن بدم میاد.

Tags :

#روزشمار

#شرح حال

دخترِ بهار:)🌸

چهارشنبه ۲۱ آبان ۱۴۰۴ 7:48

فقط 9 روز باقی مانده...

Tags :

#روزشمار

دخترِ بهار:)🌸

سه شنبه ۲۰ آبان ۱۴۰۴ 16:59

فقط 10 روز باقی مانده...

Tags :

#روزشمار

دخترِ بهار:)🌸

سه شنبه ۲۰ آبان ۱۴۰۴ 16:8

که منتظر فرصتم تا عملی شون کنم:)

Tags :

#روزمرگی

دخترِ بهار:)🌸

دوشنبه ۱۹ آبان ۱۴۰۴ 14:44

نمی‌دونم برای ولاگی که می‌خوام بسازم؛ تا چه حد توش خود واقعیم باشم

یعنی احساسات و عواطف و روحیاتم رو نشون بدم یا نه

ولی خب فکر کنم نشون بدم بهتر باشه:)

Tags :

#روزمرگی

دخترِ بهار:)🌸

یکشنبه ۱۸ آبان ۱۴۰۴ 19:20

// واقعا هم اتاقی هایی رو که بی سلیقه و شلختن اصلا درک نمیکنم

اینکه میز ات رو همونجوری به هم ریخته و کثیف ول کنی و بری واقعااا برام غیر قابل هضمه

// از صبح هی دلم میخواد ولاگ بسازم...چند موردش رو نوشتم که استفاده کنم اما خب گوشی فعلا پیشم نیست و منم نمیدونم چطوری هندلش کنم

شاید جمعه گرفتم...

و بعد اون این مسئله هم هست که ایا بابام اجازه میده ولاگ پست کنم یا نه:)

// دوباره تست تیپ شخصیت دادم تا خیالم راحت شه...اخرین بار پارسال داده بودم

و اره همون قبلی بود -ESTJ

یه ویژگی هایی ازم نوشته بود که خزون شدم:)

// احساس میکنم دوباره وزنم داره میره بالا و این برام خوشایند نیست... باید قرص -Cuts3- رو دوباره بخرم ... همچنین منیزیمم هم تموم شده و باید دوباره بخرم.

// دیروز ست بله برون رسید و -آقای ماه-عکسشو نشونم داد...انقدرررررر از ذوق جیغ جیغ کردم که به سرفه افتادم:)

هروقت زنگ میزنه گل از گلم میشکفه و عین دختربچه ها بالا پایین میپرم و ذوق میکنم

عشق خیلی چیز قشنگیه...:) الله سنی منه ساخلاسین:)

// هروقت تصمیم میگیرم اعتماد به نفس بیشتری داشته باشم، حتی توی عکسا هم خوشگلتر میوفتم و انگار واااااااااقعا هزار درجه خوشگلتر میشم

خیلی عجیبه...

// راستی بچه ها این لینک چنلیه که توی اپارات زدم و قراره ولاگ هارو اونجا اپلود کنم...

بعد بررسی یوتیوب و آپارات،تصمیم گرفتم توی آپارات فعالیت کنم...

اینجا کلیک کن

Tags :

#روزمرگی

دخترِ بهار:)🌸

شنبه ۱۷ آبان ۱۴۰۴ 11:4

بهتون توی کتابچه - برنامه ریزی- یاد میدم چطور یه برنامه فوق العاده برا خودتون بریزین:)

خودم دارم از الگوی خودم پیروی میکنم

یه لیست بلند بالا از سر تیتر کارایی که باید بکنم نوشتم و حالا اونارو به چند دسته تقسیم کردم تا بتونم با جزئیات بیشتر ازشون بنویسم

مثلا:

معنوی

روحی-روانی

درسی-اینده

جسمی-سلامتی

و...

وقتی تموم شد لیست اماده اش رو براتون میذارم و با هم شروع میکنیم به تیک زدن:)

من واقعا عاشق برنامه ریزی و نظمم...

یه بار دارم زندگی میکنم،پس باید بیشترین استفاده رو ازش بکنم مگه نه؟

Tags :

#روزمرگی

دخترِ بهار:)🌸

شنبه ۱۷ آبان ۱۴۰۴ 0:37

که زندگی رو برام قشنگ تر می‌کنی

و بهم شوق زنده بودن میدی

خیلی دوست دارم ماهِ قشنگم:)🫂💜

Tags :

#شرح حال

دخترِ بهار:)🌸

پنجشنبه ۱۵ آبان ۱۴۰۴ 12:52

یه خبرایی تو راههههههه که بهتون میگمممم

فقط نتونستم جلوی ذوقمو بگیرم و اومدم بگم من دلم ولاگ درست کردن میخواد:)

Tags :

#روزمرگی

دخترِ بهار:)🌸

دوشنبه ۵ آبان ۱۴۰۴ 18:43

همینجوری الحمدالله:)

دخترِ بهار:)🌸

شنبه ۳ آبان ۱۴۰۴ 18:29

امروز اولین باری بود که میرفتم آزمون شهری

قرار بود افسر آقای ابراهیمی باشه که میگفتن مهربونه! تا حدودی استرس داشتم چون میگفتن همرو بار اول میندازن...

رفتیم دیدم اقای ابراهیمی نیومده! به جاش یه اقای دیگست...

هرچی بچه ها ازش پرسیدن اسمتون چیه،نگفت!

مجبور شدم زنگ بزنم به آموزشگاه...گفتن آقای کتیرایی افسر امروز شماست!

پرسیدم چطوریه؟ گفتن زیاد امیدوار نباشید...

دیگه فاتحه خودمو خوندم چون قبلشم تمرین نکرده بودم حوصلم نکشیده بود.

گروهبندی کرد و 15 تا گروه 4 نفره شدیم... ما شدیم گروه 5!

تا زمانی که نوبت ما برسه، 16 نفر ازمون داده بودن و از بین اونها جز دو نفر قبولی دیگه ای نبود...

یکیشون پسر بود،یکیشونم دختر بود.

نوبت گروه ما شد...

اومدم سوار شم که دیدم بعله،اعضای گروهم ترسوعن و همشون پشت سوار شدن و من مجبورم ب بسم الله بشینم پشت فرمون.

با دست چپ باز کردم و نشستم...با دست راست درو بستم.

با اهرم صندلی رو تنظیم کردم و بعد آینه رو...

استارت زدم و کلاج و دنده رو دادم یک و دستی رو خوابوندم

و بعله...متوجه شدم کلاجش سفته! بدبخت شدم! چون من حالت عادیشم مشکل کلاج دارم!

حرکت نکرده ماشین خاموش شد! گفتم دیگه کار تمومه.

افسر گفت من میدونم کلاجم سفته،واسه همین طبق قانون اشکالی نداره یه بار با این ماشین خاموش کنید،ولی دومین بار رد میشید.

یه نفس عمیق کشیدم و راه افتادم...

حواسم بود که خیلی حساسه و به راهنما زدن یا به اینه نگاه کردن گیر میده...

راه که افتادیم هی میگفت بده دنده دو...برگردون دنده یک...دوباره بده دو!

یه بار دنده عقب رفتیم

و اخر سر یه پارک دوبل خواست که یه پارک تر تمیز تحویلش دادم...

گفت پیاده شو بسه...

پیاده شدم و از پشت ماشین رفتم کنارش...

گفت قبولی! پرونده ات رو ببر آموزشگاه...

برگشتم سمت بچه ها، هیچکدوم باورشون نمیشد قبول شدم بخصوص پسرا:)

خب خداروشکر اینم تموم شد...الحمدالله:)

Tags :

#هدف

#روزمرگی

دخترِ بهار:)🌸
-

سه شنبه ۲۹ مهر ۱۴۰۴ 22:54

Tags :

#شرح حال

More دخترِ بهار:)🌸

سه شنبه ۲۹ مهر ۱۴۰۴ 22:40

داغ جانسوز من از خنده خونین پیداست

ای بسا خنده که از گریه غم انگیزتر است.

Tags :

#شرح حال

دخترِ بهار:)🌸

سه شنبه ۲۹ مهر ۱۴۰۴ 12:49

امروز آزمون آیین نامه کتبی بود

گروه اول که اومدن بیرون همشون افتاده بودن

چشمم ترسید به زهرا که پیشم بود گفتم فکر کنم ما هم بیوفتیمااا

بخصوص که بار اولمون هم بود...

رفتیم تو جفتمونم قبول شدیم

خدایا شکرت

الحمدالله:)

Tags :

#روزمرگی

دخترِ بهار:)🌸

سه شنبه ۲۲ مهر ۱۴۰۴ 22:5

با بچه های اون یکی اتاق ها غریبی میکنم و زیاد با بقیه راحت نیستم

حتی موقع ناهار خجالت می‌کشیدم برم تو اتاق استراحت

اصلا باورم نمیشه سر اون منِ اجتماعی که همیشه کلی دختر دورش جمع میشد و با همه می‌گفت و می‌خندید چی اومد

شدم یه درونگرای خجالتی

اما هم اتاقی هام خیلی مهربونن و با اونا دوست شدم

یکیشون داره واسه وکالت میخونه و اون یکی واسه ارشد

یکیشون خیلی از میز ام تعریف کرد و گفت بخصوص اون عکس خانوادگی گوشه میز خیلی بهش حس خوبی داده:)

یه دختر دیگه هم مثل من پشت کنکور تجربیه

دوست شدیم و برگشتنی هم دو تا عکس گرفتیم

روز خوبی بود در کل

برنامه ام رو نوشتم و بعد زیست یک دهم رو مرور کردم...

۵ ساعت درس

۱۱۰ تست

Tags :

#پشت کنکور

دخترِ بهار:)🌸

سه شنبه ۲۲ مهر ۱۴۰۴ 13:16

صبح ساعت هفت و نیم تا ده و نیم توی آموزشگاه رانندگی بودم

و دیگه تموم شد:)

بعد اومدم اینجا تا ۱۱:۳۰ وسایلم رو چیدم...

برنامه های عمومی و اختصاصی ام رو نوشتم

و تاریخ آزمون های قلمچی و ماز هم درآوردم...

اگه خانم ب همکاری کنه و برق رو وصل کنیم؛ میتونم لپتاب رو روشن کنم و برنامه هارو آماده پرینت کنم آن شاالله.

اینجا یکم غریبم بین بچه ها... خجالت میکشم پاشم برم ناهار مو گرم کنم و بخورم😂😂😂

ولی خب اینجا خیلی خوبه و از وقتی اومدم حتی لحظه ای از فاز درس نیومدم بیرون

و این عالیه:)

Tags :

#پشت کنکور

دخترِ بهار:)🌸

دوشنبه ۲۱ مهر ۱۴۰۴ 22:24

امسال نمی‌خوام مشاور بگیرم ولی با آقای میم صحبت کردم که نصفه نیمه امسال مشاورم باشه

اونم قبول کرد...

امروز رفتیم حرف زدیم

هم منو مقصر دید هم خونوادم رو

و بعد گفت میتونم قبول بشم

اینم بگم خیلی خیلی خیلی آدم رک ایه هاااا

حاضره بهت فحش بده ولی راستشو بگه

خلاصه...

وسایلامم بردم گذاشتم سالن مطالعه

فردا بعد کلاس رانندگی که جلسه اخرمه؛ میرم وسایل رو می‌چینم و میمونم همونجا...

تا شب برنامه یه سال آینده رو می‌چینم انشاالله.

Tags :

#پشت کنکور

دخترِ بهار:)🌸
1 2 3 4 5 Next
About Me
« اُردیبِهِشتـْ »
اینجا؛
قرارگاه افکار من است.
و آنچه که طلب می کنم؛
آغوش گرم ماه
یک کنج دنج
یک چای داغ
و یک خیال آسوده است.
Archive
News
Authors
Tags
Other

قالب طراحی شده توسط:

پینک تم