به نظرم تا یه حدی ادایی بودن واقعا برای یه دختر لازمه
بخشی از روح یه دختر رو زنده نگه میداره که مدرنیته شدن اون رو از بین برده...
مثلا من شاکی ام که چرا هیچ وقت بهم فرصتی ندادن تا هنر های دخترونه رو یاد بگیرم؟
چرا از بدو تولد بهم اجازه هیچ کاری غیر درس خوندن ندادن
در حالی که من دارم دهه دوم زندگیم رو تموم میکنم و حتی تا چند ماه پیش نمیدونستم این خودِ خالص من چی رو واقعا دوست داره؟
انگار که تمام خواسته هام تا الان و تمام سلیقه ام فقط تعیین شده توسط خانواده و اطرافیان ام بوده
و من واقعا خودم رو نمیشناسم
تازه دارم متوجه علاقه ام به هنر هایی میشم که قبلا اصلا فکرشم نمیکردم دوستشون داشته باشم!
حتی بهشون فکر هم نکرده بودم...:)
این ظلم نیست؟
از وقتی پنج ساله بودم و حتی فرق دست چپ و راست ام رو نمیدونستم چشمامو بستن و گوشامو گرفتن و یه چسب گنده زدن روی دهنم و منو نشوندن پای کتاب
و بعد منو وارد رقابت برای قبولی توی مدرسه ای کردن که حتی نمیدونستم فرقش با مدارس عادی چیه
قبول شدم. ولی نه برای خودم... برای اینکه اونی باشم که میخوان و همین باعث بشه دست از سرم بردارن و کمتر اذیتم کنن.
همیشه هرکسی میپرسید پس بانوی بهار کجاست؟ میگفتن داره درس میخونه.
اغلب آره! ولی خیلی وقتا هم فقط وانمود به خوندن بود.
با یه روح خسته و سرکوب شده که حتی نمیدونه کی عه و اینجا چیکار میکنه...
انگار که خانواده ات یه تبر برداشتن و میخوان از تنه درخت تو مجسمه دلخواهشون رو بسازن.
من واقعا مثل یه خمیری بودم که هرکسی که از راه میرسید میتونست هرطور که دلش بخواد شکلش بده.
چون شخصیتی از خودم نداشتم. چون هیچ وقت اجازه نداشتم به این فکر کنم که خود واقعیم چی میخواد؟!
وقتی بزرگ شدم و چشمم به دنیا باز شد
بزرگترین شوک زندگی بهم وارد شد. انگار که کاخ آرزوهایی که ساخته بودم جلوی چشمام فروریخت...:)
برای اولین بار اونجا از خودم پرسیدم پس روحم چی؟
اصلا من کی ام؟ چی میخوام؟
و روحم رو بعد بیست سال آزاد گذاشتم تا مثل قطب نما بگرده و ببینم رو به کدوم جهت می ایسته...
و اون موقع بود که متوجه علاقه هایی شدم که تا حالا بهشون هیچ دقتی نکرده بودم...
دختری شاد و سرزنده که عاشق کتاب خوندنه؛ عاشق طبیعته؛ عاشق هنر و کار با رنگه؛ عاشق رنگ های شاده؛ عاشق دویدن و ورزش کردن و بپر بپر کردنه؛ عاشق نسکافه خوردن توی ماگ های صورتیش و نقاشی کشیدن با ماژیک های رنگیه!
بچگونست شاید... ولی من بچگی نکردم و الان حق بچگی دارم:)
میدونی توی کدوم حال به نیازم به این موارد بالا واقف شدم؟
توی اوج ناراحتی و افکار خودکشی و اقدام های پی در پی ناموفق به خودکشی.
و حتی فرار از خونه...
انگار که روح بی قرار من بالاخره فهمید چی میخواد!
من اونی نبودم که خانواده ازم ساختن
من اینم
شاد و پر انرژی نه غمگین و گوشه گیر توی کنج اتاقش
ولی هنوز هم دستم خیلی بسته است...
الان فقط تونستم کشف کنم خود واقعیم کی عه:)
ولی هنوز فرصت این رو بهم ندادن که خود واقعیم باشم!
الان اگه خود واقعیم بودم:
صبح یه دسته گل رز سفید با ژیپسوفیلیای صورتی میگرفتم و میذاشتم روی میز غذاخوری خونه ام
کتاب جدیدم رو میخوندم
عصر میرفتم بازار و پارچه یا جامدادی ای که منتظرشم رو میخریدم و شب بعد کلی ذوق و شوق میدوختمش
برای عروسی دوستم کیک درست میکردم و با عشق دیزاینش میکردم
ولی....هعی:)
Tags :