شنبه ۴ مرداد ۱۴۰۴ 15:38

یادت نره به خاطر قبول نشدن تو کنکور کثیف و نجس خطاب شدی.

یادت نره گفتن امام حسین کثیف و نجاستی مثل تورو نمیخواد برای زیارت.

یادت نره نذاشتن اربعین بری چون کثیف و خیانتکار خطابت کردن.

و علت همه این حرفا؟ صرفا فقط این بود که کنکور قبول نشده بودی.

یادت نره.

التماست میکنم. یادت نره.

Tags :

#شرح حال

دخترِ بهار:)🌸

جمعه ۳ مرداد ۱۴۰۴ 11:11

باید اعتراف کنم اونجوری که دلم میخواست نمیگذره...

دائم در حال کار خونه انجام دادن ام...

کربلامون رفته رو هوا چون مامانم لج کرده میگه نمیام.

هر روز گریه میکنم:) تصور جا موندن برام خود مرگه.

نه باشگاه میذارن برم،نه پیاده رو.

دارم دق می کنم. ازتون متنفرم. ازتون متنفرم. ازتون متنفرم.

وقتی این زن رو میبینم انگار تو قبر گذاشتنم. ازش متنفرم.

تو باعث شدی من جا بمونم. تو باعث شدی من نرم کربلا. تو باعث شدی من درد بکشم.

Tags :

#شرح حال

دخترِ بهار:)🌸

چهارشنبه ۱ مرداد ۱۴۰۴ 11:40

چقدر دلم میخواد هرچه زودتر برنامه ای که نوشتمو اجرا کنممم

ولی کلی خرید دارم که پول ندارم بخرم کیمبرسیحبرنشیث

از طرفی خانوادم فکر میکنن چون پزشکی نیاوردم هرچی بگن باید بگم چشم و منم مجبورم غلام حلقه به گوششون باشم و هرچی میگن اطاعت کنم...

از شستن خونه بگیر تا وظایف مادرم به عهده من شده!

ولی خب دارم می جنگم که بتونم یکمم که شده برا خودم باشم:)

برنامه امروز چهارشنبه:

1-ح.د

2-امروز روز جزوه نویسیه...با کتاب خواهر من شروع کن.

3-دانلود فیلم و سریال و موزیک.

4-دیجی کالا

5-لیست کتاب ها

Tags :

#روزمرگی

دخترِ بهار:)🌸

سه شنبه ۳۱ تیر ۱۴۰۴ 18:29

انقدر به من ظلم کردین

از خدا که نترسیدین

بالاخره میرسه روزی که محتاج من میشین و اون روز روز منه.

Tags :

#شرح حال

دخترِ بهار:)🌸

سه شنبه ۳۱ تیر ۱۴۰۴ 14:56

به خاطر اینه که کل روزم کنج اتاقم به گریه میگذره.

Tags :

#شرح حال

دخترِ بهار:)🌸

یکشنبه ۲۹ تیر ۱۴۰۴ 11:51

یه چند روزه بشدت گوشم گرفته؛دیشب رفتم دکتر و گفت اره گرفته. بعد یه قطره داد و گفت 3 روز هر هشت ساعت یه بار 3 قطره بریز تو گوشت.

بعدش برو شستشو بدن.

بعد منم دیشب خیلی سالم خوابیدم...نصفه شب با تب شدعاید بیدار شدم اونم خیلی یهویی

کمردرد و گردن درد شدیدددددددد

سرمو از زمین بلند میکردم استفراغ میکردم

بعد دو تا مسکن خوردم گرفتم خوابیدم و سالم بیدار شدم:/

انگار نه خانی اومده نه خانی رفته...

خودم که حس می کنم بخاطر طلسمه بوده...

باز خداروشکر خوب شدم

Tags :

#روزمرگی

دخترِ بهار:)🌸

شنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۴ 20:33

من خییییییلی خیلی کتاب دارم

امسالم که پشت بودم دیگه پشت نمیمونم مجدد.

انقدر زیادن که نمیدونم چیکارشون کنم،تصمیم گرفتم با همون قیمت کمی که دارن بفروشمشون...

چون مشاور میگفت تست هارو توی پاسخنامه بزن،پس 99 درصد کتابا از نامه اعمال هم سفید ترن:) نوعه نو

بعضیاشم که کلا دست نزدم هیچوقت و نخوندمشون.

البته اینم بگم که حلال بودن برام مهمه پس اون کتابایی که تستاشو یکم زدم رو تخفیف میدم. اینایی که جلوشون مینویسم قیمت اصلی و بدون تخفیفشونه.

من لیست کتاب هارو مینویسم براتون،همراه با نام انتشارات و سال چاپ و قیمت... اگه کسی خواست در خدمتم:)

کتاب های پایه دهم:

فیزیک خیلی سبز 1400- 120 هزار تومان

زیست خیلی سبز 1400- 188 هزار تومان

ریاضی خیلی سبز 99- 97 هزار تومان

شیمی خیلی سبز 1400- 172 هزار تومان

ریاضی سه سطحی 98- 40 هزار تومان

شیمی سه سطحی99- 40 هزار تومان

فیزیک سه سطحی99- 37 هزار تومان

زیست سه سطحی 99- 35 هزار تومان

جزوه شیمی آقای حسن زاده 1400- 150 هزار تومان

جزوه زیست آقای تیموری 1400- 200 هزار تومان

جزوه ریاضی آقای عباسفام 1400- 150 هزار تومان

کتاب های پایه یازدهم:

زمین شناسی خیلی سبز 1402- 240هزار تومان

زیست خیلی سبز 1401- 386 هزار تومان

فیزیک خیلی سبز 1401- 252هزار تومان

شیمی خیل سبز 1400- 185هزار تومان

ریاضی خیلی سبز 99- 108 هزار تومان

زیست آی کیو 1401- 318هزار تومان

زبان خط سفید 97- 220 هزار تومان

دینی ماجرای من و درسام99- 43 هزار تومان

عربی ماجرای من و درسام 99- 53 هزار تومان

زبان ماجرای من و درسام 99- 59 هزار تومان

فارسی ماجرای من و درسام 1400- 93 هزار تومان

جزوه فارسی جامع 1401- 100 هزار تومان

کتاب های پایه دوازدهم:

کتاب جمع بندی نوروز قلمچی1403- 250 هزار تومان

فارسی فرمول 20+کتابچه 1402- 270 هزار تومان

ریاضی فرمول 20 چاپ 1402- 215 هزار تومان

شیمی فرمول 20+کتابچه1402- 220 هزار تومان

فیزیک فرمول 20+کتابچه 1402- 220 هزار تومان

عربی فرمول 20 +کتابچه1402- 220 هزار تومان

زبان خط سفید طلایی- 198 هزار تومان

کتاب های جامع هر سه پایه:

شیمی دوجلدی جامع خیلی سبز 1402- 540 و390 هزار تومان

(تست و درسنامه:540

پاسخنامه:390)

زیست دوجلدی جامع آی کیو1402- 660 و 580 هزار تومان

ریاضی دوجلدی جامع نشرالگو1401- 90 و 280 هزار تومان

(تست و درسنامه:280

پاسخنامه 90)

فیزیک چهارجلدی جامع خیلی سبز1402- 475 و 315 و 485 و295 هزار تومان

پایه تست:315

پایه درسنامه و پاسخ:475

دوازدهم تست:295

دوازدهم درسنامه و پاسخ: 485)

شیمی دوجلدی جامع سه سطحی1403- 270 و250 هزار تومان

(پایه:270

دوازدهم 250)

زیست دوجلدی جامع سه سطحی1403- 290 و 300 هزار تومان

(پایه: 290

دوازدهم:300)

Tags :

#روزمرگی

دخترِ بهار:)🌸

شنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۴ 18:50

بالاخره تموم شد...

دیروز انقدر سرم شلوغ بود که نتونستم بیام مجازی.از حوزه مستقیم رفتم خونه عموم و کلا مشغول کمک کردن بودم.

خیلی قشنگ بودددد روضه خونگیشون:) یجوری سینه میزدن که حتی از حسینیه 200-300 نفری هم همچین صدایی بلند نمیشه...خدا قبول کنه.

آش پختیم:)

حرف زدیم...چایی و شربت خوردیم...

و از همه مهم تر؛ برای اولین بار تو زندگیم آشکارا به بقیه محبت کردم. عمه ی زنعموم که پیره و با هم رفته بودیم کربلا رو کلی بغل کردم و بوس کردم:)

دخترعموم رو موقع گریه بغل کردم

و عموم رو هم برگشتنی بغل کردم:)

و حالاااااا امروزززززز

خیلی خوشحالم که از صبح کلی کار انجام دادم

1-خالی کردن سطل آشغال ها✅

2-ح.د✅

3-شستن لباس ها در حیاط✅

4-شستن حیاط✅

5-ناهار گذاشتن✅

6-شستن ظرف ها✅

7-عکاسی از کتاب ها

Tags :

#روزمرگی

دخترِ بهار:)🌸

پنجشنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۴ 23:42

همونطوری که گفتم تو پست قبل گفتن این دعارو با زعفرون بخور

اینم ببر با خودت تو جلسه فردا

منم گفتم نه به این نوشیدنی لب میزنم نه میبرمش سر جلسه

کلی دعوا شد

گفتن این عوض تشکرته و تو عرضه نداشتی گفتیم لااقل دعا بگیریم برات

ولی من همچنان تسلیم نمیشم.

میگن از پدر مادر فقط تو یه مورد میتونی سرپیچی کنی

اونم وقتیه که تورو به حرام دعوت می کنن!

Tags :

#شرح حال

دخترِ بهار:)🌸

پنجشنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۴ 21:19

امروز دیدم پدر گرامی با همکاری مادر گرامی(!) رفته برای اینکه من کنکورو خوب بدم دعا گرفته!

با اینکه صد هزار بار بهش گفتم برا من دعا نگیرید تو زندگیم سنگینی میاد

حتی خوابشم دیدم که چقدر رو زندگیم تاثیر بد گذاشت

حالا با اینا کار ندارم،بحث اینه که اون همه پول دادن برا این خزعبلات؟

جان من اینو بدی داداش کوچیکه من خط خطی کنه بهتره!

Tags :

#روزمرگی

دخترِ بهار:)🌸

پنجشنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۴ 19:53

فردا بالاخره آخرین کنکور رو میدم و رسما پرونده پشت کنکور بودنم هم بسته میشه.

نمی دونم چه حسی داشته باشم برای سال ها عذابی که کشیدم. یعنی واقعا فردا دیگه همه چی تموم میشه و من رها میشم از بند استرس های مداوم و همیشگی که مجبور بودم تحمل کنم؟

از بند تک بُعدی بودن زندگیم و شخصیتم. باورم نمیشه بالاخره بتونم سرمو بلند کنم و بگم تموم شد! حالا دیگه این بار رو زمین می ذارم.

درسته که نتونستم به نحو احسن تمومش کنم. اما الان می بینم و می دونم که چقدر من قربانی خودخواهی والدینم شدم و از رسیدن به بهترین ورژن خودم جا موندم.

نمی خوام منفی بافی کنم. فقط می خوام یادم بمونه که اگه خانوادم یه خانواده نرمال بودن من الان دانشجوی پزشکی بودم که سال اولش رو تموم کرده و برای تعطیلات تابستون اومده شهرشون.

ولی چی ازم ساختن؟ یه آدم خسته ی شکست خورده.

با این وجود من خودم رو یه انسان محترم می دونم که در بدترین شرایط زندگیش خوب موند. اگه این درد ها رو نمی کشیدم هیچ وقت به این سطح از آگاهی نمی رسیدم.

سخت بود. خیلی سخت بود. بار ها تسلیم شدم و خواستم زندگیم رو برای همیشه تموم کنم.

اما خدا هربار ناجی همیشگیم-آقای ماه- رو میفرستاد سراغم که جلوی رفتنم رو بگیره. حالا فردا دیگه همه چی تموم میشه و من بالاخره یه نفس عمیق می کشم و میگم دیدی تموم شد؟!

می خوام نفس بکشم. می خوام استراحت هایی که هیچ وقت نکردم رو بکنم. به خوابی که هیچوقت عمیقا فرو نرفتم فرو برم.

دیگه از فردا برگه تازه ای از زندگیم شروع میشه.

خیلی سخت بود. به والله خیلی سخت بود. این دورانی که از سر گذروندم از 12 سالگیم شروع شد تا الان.

معتقدم سخت ترین دوران کل زندگیم بود و دیگه هیچ دورانی به سختی این نخواهد آمد.

تک به تک روز هایی که برام از قبولی تیزهوشان شروع شد تا به این لحظه که فردا سوت پایان بازی اییه که ناخواسته توش بودم.

خیلی حس عجیبی دارم. نمی دونم چی بگم.

تک به تک شب هایی که گریه کردم. جیغ کشیدم. خودزنی کردم. مشت مشت قرص بالا رفتم.

دورانی رو تموم کردم که از من یه آدم دیگه ساخت.

بعد پایان اولین سال برای اولین بار دست به خودکشی زدم. نمیدونستم چقدر از اون بدتراش جلو رومه.

من با از اون بدتراشم روبرو شدم ولی دیگه دست به خودکشی نزدم. به وضوح دیدم که هربار قوی تر و قوی تر و قوی تر از قبل شدم.

شکستم،نابود شدم،از بین رفتم،ذره هام سوخت و خاکسترم رو باد برد اما یاد گرفتم. تجربه گرفتم. بزرگ شدم.

این دورانی که گذشت نقطه عطف زندگی من بود. با بدترین درد ها شروع شد و با بدترین ها ادامه پیدا کرد.

با درد شروع شد . با گریه.

الان دیگه اون دختربچه ی 12 ساله نیستم . الان دیگه از یه آدم 50 ساله تجربه هام بیشتره.

الان برای زندگی کردن آمادم.

زمانی که بقیه داشتن زندگی میکردن من داشتم زجر می کشیدم.

اما حالا می بینم که چقدر توی بعضی جا ها از خیلی ها بهتر عمل می کنم. دلیلشم یک چیزه، تجربه!

بدترین شب هایی که رفتن و میان و خواهند آمد رو توی این دوران گذروندم.

تا صبح بیدار موندن و گریه کردن رو تجربه کردم.

بی کسی رو تجربه کردم.

زمین خوردن و له شدن رو تجربه کردم.

تنهایی رو تجربه کردم.

قطع امید رو با بند بند وجودم تجربه کردم.

از دست دادن رو تجربه کردم.

به قول شاعر

( قصه ی من جرعتم بود که دلیل محکم قدرتم شد

قصه ی من باختنم بود که دلیل اصلی بردنم شد )

می تونم ساعت ها بابتش بنویسم. ماه ها و حتی سال ها...

حالا دیگه از این به بعد دست و بالم برای جنگیدن بسته نیست. می جنگم.

از این به بعد برای ساختن یه زندگی بهتر،برای ساختن یه زندگی که خودم خواستمش تلاش خواهم کرد.

حالا دیگه بزرگ شدم

تبریک میگم-من-عزیزم...تو تونستی:)

تموم شد و حالا،یه زندگی جدید رو شروع میکنی:)

خدایا،از تو سپاسگزارم بابت نیرویی که به من عطا کردی. و از تو طلب بخشش دارم برای لحظاتی که احساس کردم من را رها کرده ای.

الله من، از تو ممنونم که مرا لایق بنده ی خاص بودن دیدی و شرایطی را به من دادی که به هر کسی ندادی و نمی دهی و نخواهی داد.

از تو بابت تک به تک لحظاتی که کنارم بودی و ندیدمت ممنونم.

السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین و علی عباس الحسین(ع).

الهم عجل لولیک الفرج

/برنامه های فردا رو توی قسمت-more- می نویسم.

Tags :

#فصل اردیبهشت

More دخترِ بهار:)🌸

چهارشنبه ۲۵ تیر ۱۴۰۴ 20:9

سلام سلام سلام

خب خب خب

همونجوری که به خودم قول داده بودم چک لیستم آمادست...خیلی روش کار کردم!

یه سری تصمیمات جدید هم گرفتم که توی توضیحات می نویسم.

می تونید کلیک کنید روش تا ببینیدشون.

(فایل اول-کار های روتینی روزانه

فایل دوم- چک لیست انجام کار های روتینی روزانه

فایل سوم- اهداف تابستان و تا آخر سال)

توضیحات:

فایل اولی که گذاشتم لیست کار هاییه که قراره به صورت روتین به زندگیم اضافه کنم. این کار ها اگر دقت کنید عدد دارن.

فایل دومی که گذاشتم چک لیست انجام همین کارهاییه که توی فایل اوله. توی ستونی که نوشتم -کار-، هر روز شماره های 1 تا 6 به صورت ثابت تکرار میشن. چون اون ها کار های ثابت هر روز هستن(اگه به فایل اول توجه کنید میبینید مورد 1 تا 6 رو زدم هر روز یا هر شب)

و در آخر کاری که محدوده به یک روز در هفته،شماره اش توی یکی از خونه های مربوط به اون روز نوشته شده.

این دو برگه رو کنار هم می چسبونم که ببینم چی به چیه و تیک بزنم.

توی فایل سوم هم خانه مربعی خالی وسط برگه محلی عه برای تیک زدن اینکه کار انجام شده یا نه. کادر خالی کنارش هم محل نوشتن توضیحات لازم اضافست.

1-اون قسمتی که قراره در مورد تجربه هام حرف بزنم رو توی وبلاگ پست نمی کنم و وقتشو میذارم و روی جزوه کار می کنم. جزوه های تجربه هام!

2-یه دفتر کار می خرم برای آرشیو کردن طراحی هایی که می خوام به تولید انبوه برسونمشون.

3-نگران نباشید تک به تک ترفند هایی که دارم روی زندگیم پیاده می کنم رو تبدیل به جزوه می کنم و در اختیارتون خواهم گذاشت به زودی.

پ.ن: خیلی سختمه برای کسی نشون بدم چی کارا میخوام بکنم. به خاطر دردایی که کشیدم خیلی میل پیدا کردم به پنهان کردن اهدافم. البته شما چون منو نمیشناسید اینارو میبینید...وگرنه از نزدیکان جز -آقای ماه- و دوستان خیلی نزدیک کسی در جریان قرار نمی گیره.

Tags :

#فصل اردیبهشت

دخترِ بهار:)🌸

سه شنبه ۲۴ تیر ۱۴۰۴ 15:59

1-طراحی جدول برای انجام کارهایی که توی پست «فصل اردیبهشت» نوشتم.

2-چرت زدن!

3-شونه.

4-بازرسی وسایلی که نیاز دارم بخرم.

بروزرسانی می شود...

Tags :

#روزمرگی

دخترِ بهار:)🌸

سه شنبه ۲۴ تیر ۱۴۰۴ 15:18

امروز مچ خودم رو موقع مثل مامانم رفتار کردن گرفتم! اونم با خواهرم.

از اونجایی که بین تجربه ها (پست قبلم) خوندم که خیلی ها گفته بودن خواهر بزرگترم و مادرم با اینکه دائم با هم مشکل دارن اما جفتشون همزمان منو میکوبن،تازه متوجه رفتارم شدم.

که دقیقا همون رفتاری که مادرم با من داشته رو من با خواهر کوچیکترم داشتم.

دارم سعی میکنم با آبجی کوچیکم خیلی بهتر رفتار کنم و مثل اون زن نباشم دیگه.

امروز وقتی ژلیش ناخن هاشو دیدم دیگه غر نزدم و برعکس بهش گفتم که خیلی بهت میاد و خوشگله واقعا...

خیلی هم نتیجه داده ها...بیشتر ازم کمک میخواد یا بیشتر حرفاشو بهم میزنه.

خیلی بده همون رفتاری از مادرت که آزارت داده و نابودت کرده رو در خودت کشف کنی.

خوب شد که خیلی زودتر فهمیدم این موضوع رو...حالا دیگه میتونم جلوش وایستم.

انگار دیگه چیزی که باهاش مبارزه میکنم یه حریف نامرئی ناشناخته نیست...بلکه واضح و آشکار شده.

امروز سر سفره خیلی تاکید میکرد که هرچی خرج سه تا بچش کرده هدر داده.

دیگه نه ناراحت شدم نه هیچی چون شناختمش و حیله ها و راهکار های همچین آدمایی برام رو شده.

Tags :

#شرح حال

دخترِ بهار:)🌸

سه شنبه ۲۴ تیر ۱۴۰۴ 8:41

داشتم توی سایت تبادل نظر پرسه می زدم که چشمم خورد به یه عنوان

«پیامد ها و راهکار های زندگی با مادر خودشیفته و آزارگر»

عنوانش جذبم کرد کلیک کنم.

خیلی متن های طولانی داشت...اولش حوصلم نکشید بخونم. ولی وقتی یه تیکشو خوندم انگار یه سطل آب یخ ریختن روم!

خدای من...این داره من رو توصیف میکنه انگار!

هی خوندم

هی خوندم

هی خوندم

هی خوندم

هرچی بیشتر میخوندم بیشتر از شدت شوق قلبم می تپید. پیدا کردن افرادی هم نوع من توی جاهای مختلف ایران. افرادی که حتی سنشون هم کم نیست و بالای 30 و اغلب 40 سال سن دارن.

افرادی که مثل من زخم خورده ی این رنج روانی هستن.

برام یه حس تولد جدید بود. به خصوص اینکه فهمیدم تنها نیستم.

انگار که من آخرین نسل یه گونه منقرض شده باشم ولی یهو یه هم گونه ببینم. حس نجات پیدا کردن دارم.

راه حل هایی که هم نوعان من ازشون استفاده می کردن و می کنن. خیلی حس خوبی بهم داد.

کتاب هایی که معرفی کردن از نویسنده های مختلف در مورد این موضوع واقعا توجهم رو جلب کرد.

قسمتی از کتاب:

« با وجودی که بسیاری از افراد بزرگ شده در فضای بیش نظارت شده حس می کنند این دوران، دورانی مرموز و اسرار آمیز است، در نگاه دوباره چندان هم اسرار آمیز به نظر نمی رسد:

افرادی که برای بقایتان به آنها وابسته بودید، افرادی که از این قدرت برخوردار بودند که در شما درد یا لذت وافر ایجاد کنند، شما را به شیوه های ظریف متعدد زیر سلطه گرفته اند. هزاران بار... در تاثیر پذیرترین سالهای زندگی تان.

پدر و مادرهای بیش نظارت گر در اصل در ۴ مرحله شما را شستشوی مغزی میکنند:

۱- محیطی ایجاد می کنند که مخالف رشد کردن است

۲- فرزندانشان را برای ایجاد چنین محیطی سرزنش می کنند

۳- از فرزندانشان برای اینکه از پیامدهای چنین محیطی رنج می برند انتقاد می کنند.

۴- انجام هر یک از این کارها را انکار می کنند. »

پ.ن: دارم این تبادل نظر رو مو به مو مطالعه می کنم و از گفته هاشون یادداشت برداری می کنم تا کتاب های گفته شده رو مطالعه کنم. امیدوارم اینجوری خیلی زود خوب بشم:)

راستی،اگه دلتون خواست بخونیدش توی دومین جمله ی پستم لینک ورود به تاپیک عه.

Tags :

#فصل اردیبهشت

دخترِ بهار:)🌸

دوشنبه ۲۳ تیر ۱۴۰۴ 20:12

-اقای ماه- ازم دوره و توی یه شهر دیگست...

و ما ارتباطمون چتی عه...اونم مخفیانه...

همین امروز صبح بود که به -اقای ماه- گفتم انقدر هیچکسو ندارم که برام چیزایی که هوس میکنمو بخره؛که خود هوسم بعد یه مدت میره و هوس جدید میاد...

کیک شکلاتی هوس کردم!

دیدم جوابی نداد...منم ول کردم...

ساعت 5:30 عصر...یهو زنگ خونه به صدا در اومد

دیدم دوستمه! خیلی تعجب کردم...

وقتی دیدم دستش 3 تا کیسه خیلی بزرگ پر خوراکیه بدتر تعجب کردم!

گفتم چیشدهههه؟ گفت اینارو -اقای ماه- پول داد گفت برات بخرم...800 پول زد کارتم لیست چیزایی ک هوس کردیو بهم داد!

کیک شکلاتی...چیپس...پفک...لواشک...کاکائو...آب طالبی...

از شدت شوکه شدن ماتم برده بود. شوکه بودم خیلی زیاد...

برای فردی مثل من که هیچ وقت حس دوست داشتنی بودن نکرده بود نقطع عطف تاریخ زندگیش بود:)

هی میگفتم پشمام...برگام...باورم نمیشه!

دوستم اومد بالا...همه وسایلارو ریختیم زمین و کلی تلنبار شد رو هم! همینجوری با ناباوری داشتم نگاه میکردم:)

ولی واقعی بود انگار...کلی کیک شکلاتی خوردیم...چیپس...لواشک...خرت و پرت...

انقدر خوردیم که ترکیدیم! باز انقدر زیاد مونده بود که تقسیم کردیم...نصفشو اون برد و نصفشو من

هنوزم باورم نمیشه:)

حس میکنم یه رویاست...خیلی عجیبه یکی حواسش بهم هست:)

ماهِ من...تو جواب تموم دردایی که کشیدمی:) تو معجزه ای تو زندگی من...خیلی دوستت دارم:) خیلی عاشقتم...

Tags :

#فصل اردیبهشت

#روزمرگی

#شرح حال

دخترِ بهار:)🌸

یکشنبه ۲۲ تیر ۱۴۰۴ 22:56

کار اول تیک خورد. خودشناسی.(در آخر پست کلیک کنید روی MORE)

شاید بپرسید کدوم کار؟ میتونید به پست قبلیم مراجعه کنید.

همونطور که گفتم تو اون چند روز انجامش داده بودم...الان پستش میکنم فقط.

توجه کنین که من این متن رو دو سه هفته پیش نوشتم و اگه دقت کنید بد بودن حالم تو اون زمان کاملا مشهوده...ولی حالا الحمدالله خیلی خیلی بهترم.

و حتی بعضی جاهاشم بابت اتفاقاتی اظهار نگرانی کردم که الان دیگه افتادن. مثلا تعویق کنکور یا دیدار -آقای ماه-

تصمیم نهایی: پزشکی-مشاور تحصیلی و موسسه کنکوری- نویسنده

Tags :

#فصل اردیبهشت

More دخترِ بهار:)🌸

یکشنبه ۲۲ تیر ۱۴۰۴ 19:57

بسم الله الرحمن الرحیم

صل الله علیک یا ابا عبدالله

سلام سلام سلام

امیدوارم حال همتون خوب باشه.

خب همونجوری که به خودم قول داده بودم،بالاخره نوشته هام آماده شد. (میتونید انتهای نوشته بزنید روی -more- و بخونیدش.)

قبلا اسم فصل جدید زندگیم رو انتخاب کردم و براش هشتگ -فصل اردیبهشت- رو زدم.

چون می خوام فصل جدیدی از زندگیم بسازم که مثل اردیبهشت زیباست! پر نور...پر انگیزه...

بعد یک عمر سیاهی مطلق،آمادگی ساختن یه بهشت رو دارم.ان شاء الله.

این یک ماهی که گذشت سعی کردم افکارمو یه جا جمع و جور کنم و ببینم دلم میخواد چیکار بکنم اصلا؟

به مرور کار هایی که میخواستم بکنم یادم میومدن و اون هارو پراکنده یادداشت میکردم. تا اینکه یه هفته اخیر رو صرف جمع و جور کردن این نوشته ها و مرتب کردنشون کردم... و حالا بوووووم! آمادست!

برنامه ای که دارم شامل چند قسمته. طبیعتا بعضی قسمت هاش با هم شریکی هستن مثلا یه هدف که برای تابستون در نظر دارم ولی در اصل قراره تا آخر سال و چندین سال ادامه پیدا کنه.

قسمتی مربوط به کارهایی هستن که میخوام توی تابستون و تا آخر سال انجامشون بدم و شروعشون کنم.

و قسمت بعدی مربوط به روتینی هست که میخوام به زندگیم اضافه کنم کم کم.

همه شون رو می نویسم و مرتب ان شاء الله عمل می کنم.

اولین قسمت این برنامه «خودشناسی» بود. که من این رو توی این چند روزی که لپ تاب نداشتم انجام دادم. الان آمادست. وگرنه خود این برنامه 5 روز قرار بود طول بکشه و اسمش برنامه – 5 روز تا هدف- بود.

پس من چون مرحله اول رو انجام دادم،توی پست بعدی پستش میکنم. و باقی روز ها و استارت باقی مراحل رو میزنم...

خیلی دلم میخواست براتون توضیح بدم که چیکار کردم و چیشد اما گفتم بذار اون هارو(راه حل هام رو) تبدیل به جزوه کنم! و مثل یه جزوه در اختیارتون قرار بدمش. چون اتفاقا یکی از مواردی که برای سال در نظر گرفتم تا انجامش بدم،تبدیل تجربیاتم به جزوه و منتشر کردنشونه.

بزن بریم:)

Tags :

#فصل اردیبهشت

More دخترِ بهار:)🌸

یکشنبه ۲۲ تیر ۱۴۰۴ 15:53

دارم یه سری کارا سر و سامون میدم برای جمع و جور کردن زندگیم

چیزای خیلی مختلف با کلی توضیحات که نوشتمشون.

دارم مرتبشون میکنم. به محض تموم شدن مرتب و منظم در موردشون پست میذارم و انجامشون میدم:)

این برنامه ها شامل تغییرات روحی،جسمانی،روانی و اجتماعی عه.

Tags :

#فصل اردیبهشت

دخترِ بهار:)🌸

شنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۴ 22:28

هیچکس نفهمید من چی کشیدم

هیچکس نفهمید

Tags :

#روزمرگی

دخترِ بهار:)🌸

شنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۴ 22:1

تنهایی من اونجاست که تمام پله هارو میدوعم سمت بالا و سفت جلوی دهنمو گرفتم تا صدای هق هق هام رسوام نکنه

و امان از وقتی که میرسم به اتاقم

چه هق هق های غریبانه ای که این چهاردیواری از من شنید:)

چه تنهایی ها...

چه بغض های سنگین و کشنده

و چه اشک های غم آلودی...

یادم نمیاد این چندمین باریه که اشکام سر باز میکنن

یادم نمیاد چندمین باریه که سرمو فشار میدم توی بالشتم و انقدر هق میزنم تا نفس کم میارم

یادم نمیاد این چندمین دفعست که صورتم به پهنا خیس اشکه

یادم نمیاد خیلی وقته دیگه زندگی دیگه به کام من نیست.

دلم خودکشی میخواد .

این بار قوی تر از دفعه اولی که 45 تا قرص بالا انداخته بودم.

ولی میدونم تموم نمیشه میدونم ای کاش خدا ذره ای رحم میکرد بهم.

ای کاش می دید من حالم خوبه و دارم تلاش میکنم ولی کیا میان و با چند جمله جوری خرابش میکنن که سالها سر خاکستر رویاهام اشک میریزم.

اصولا موقع گریه هم مجبورم کتابو جلوم باز کنم تا وقتی یکی وسط گریه ام اومد نگه چرا درس نمیخوندی

جالب میدونی چیه؟

اینه که تک به تک صفحات همه کتابام از خیسی اشکام چروک شده.

Tags :

#روزمرگی

دخترِ بهار:)🌸

جمعه ۲۰ تیر ۱۴۰۴ 19:12

بعد از ماجرای دیروز که گفتم نذارید تو 11 سالگی کاشت ناخن کنه اونم تو خونواده ای مثل ما

بگذریم

یادمه وقتی بچه بودم گفتم مامان! با شیر ایت میشه دوستم بره راه پله خودشون بشینه منم راه پله خودمون بشینم(همسایه دیوار به دیوار بودیم) تا بتونیم به هم پیامک بدیم؟

گفت نه!

امروز وقتی این خاطره یادم اومد که خواهر کوچیکترم با تبلت خودش که توی 9 سالگی صاحب شد(من تو دهه دوم زندگیم هستم و گوشی ندارم!) برای خودش اکانت زد و عکس خودش رو گذاشت پروفایل. یه عکس موباز با چشم انداز باغ!

به این فکر کردم که من هنوزم دارم از اکانت های پدرم استفاده میکنم. به این فکر کردم که من هنوز از نظر اونها اجازه ندارم از اینترنت استفاده کنم.(اینترنت وبلاگ مخفیانست.)

وای فای خونه رو قطع کردن.

تلفن ثابت خونه رو هم از ورودی خونه قطع کردن که من نتونم به کسی زنگ بزنم یا با دوستام و هرکسی در ارتباط باشم.

چرا من نمی میرم تو این زندان؟

وقتی هم اعتراض کردم که چرا منو میزدید ولی اونو نمیزنید(اعتراض به تبعیض که ای کاش منو هم نمیزدید)

رفتن به همه گفتن که من میگم لطفا خواهر کوچیکترمو هم بزنید! در این حد مریض...در این حد کج فهم...

Tags :

#روزمرگی

دخترِ بهار:)🌸

جمعه ۲۰ تیر ۱۴۰۴ 18:1

داشت فیلم مظلومیت شهدای جنگ با اسرائیل رو نشون میداد

که مثلا این شهید فقط 20 سالش بوده و نخبه بوده و کلی مدال داشته و فلان...

کاغذ های لوح تقدیر و مدال هاش رو که پرت شده بود 100 متری محل اصابت رو از زیر خاک درمیاوردن و نشون میدادن

کارنامشو از زیر خاک کشیدن بیرون که رویای پزشکی داشته و فلان

مامانم صدا زده میگه ببین معدلش 19 و خورده ای بوده!!!!!! درد و بلاش بخوره تو سرت!

مریض روحی که میگن همینه که حتی تو مستند شهدا دنبال تحقیر من بگرده.

Tags :

#روزمرگی

دخترِ بهار:)🌸

جمعه ۲۰ تیر ۱۴۰۴ 15:29

خیلی وقت بود دلم یه رمان میخواست که بشینم بخونمش و ذره ذره غرق ماجراش بشم. چون توی دنیای بیرون زندگی ای ندارم

لااقل دلم خواست جای شخصیت یه رمان زندگی کنم...وقتی کتاب و رمان میخونم دیگه گذر زمان و دور و اطرافمو نمیفهمم...

یه چیزی که برام همیشه جالب بوده،اینه که من چه توی رمان و چه توی فیلم همیشه ی خدا دنبال ژانر عاشقانه و درام ام.

و توی کتابها دنبال کتاب روانشناسی و گاهی فانتزی های ترسناک...

از دیروز یه رمان رو شروع کردم. آبکیه ولی خب بهتر از هیچیه...

به هر حال خوشحالم که توی گذر روز های کسل کننده و یخ زده ی خودم نیستم:)

Tags :

#روزمرگی

دخترِ بهار:)🌸

پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۴ 20:11

ظهر که داشتم تلویزیون میدیدم چند جمله ای در مورد شهید تندگویان و زمان بعث خاطراتی رو شنیدم...:)

/ وقتی آبادان محاصره میشه،شهید تندگویان که وزیر نفت بوده میگه که من نمیتونم تو تهران بشینم پشت میز وقتی بچه هام اونجا تو محاصره ان... پا میشه و میکوبه میره آبادان!

و خب...اسیر میشه:)

شهید تندگویان میبینه که مردم دیگه ی آبادان رو هم اسیر کردن و دارن جوخه اعدام آماده میکنن. - این داستان از زبون رفیقش روایت شده-

به رفیقش میگه که الان اگه خودمو معرفی کنم،مردم اعدام نمیشن.

رفیقش جلوش رو میگیره و میگه تروخدا معرفی نکنیا! هممونو از دم میکشن!

شهید تندگویان میگه که نه...حتی اگه یه نفر زنده بمونه بازم این کارو میکنم و مهم نیست چی به سرم میاد...

شهید بلند میشه و میگه آهای بعثی ها! من وزیر نفت کشور هستم!

شروع میکنن به خندیدن!مسخرش میکنن. ولی شهید تندگویان بازم میگه من وزیر نفت کشور هستم. من تند گویان هستم!

بازم باور نمیکنن. تا اینکه شهید کارت شناسایی اش رو درمیاره و بین بعثی ها ولوله به پا میشه!

میگن دست نگه دارید و مردم رو اعدام نکنید. اگه اینا مسئولینش تا خط مقدم میان پس ما ممکنه موارد ارزشمندی واسه اسارت مثل همین تندگویان بین مردم پیدا کنیم.

اسیر های ایرانی رو میبرن عراق. شهید تندگویان رو مستقیم میبرن استخبارات.

رفیقش که بند سلولش دیوار به دیوار آقای تندگویان بوده، میگه ما رو اول صبح و آخر شب شکنجه میکردن. اما شهید تندگویان رو هر لحظه!

هربار که صدای فریاد یا حسین گفتنش و قرآن خوندنش بلند میشد میفهمیدیم زیر شکنجه است...

11 سال! 11 سال اینجوری گذشت! باورتون میشه؟ یازده سال یه عدده که همینجوری میاد و میره ولی یه عمره! یه عمر شکنجه!

یه روزی یکی از صلیب سرخ میاد و به حاج آقا میگه که شما به حرفی که پیش خدا میزنید چی میگید؟

حاج آقا میگه ما میگیم دعا!

اونم میگه دعا کنید فقط که خدا تندگویان رو ببره...

حاج آقا خیلی به هم میریزه که مگه چی شده؟

میگن یک ناخن سالم نمونده براش..هر ده تا ناخن دستشو کشیدن...

استخونای انگشتاش و بدنش کلا خورد شده...یک جای سالم رو هیچ جای بدنش نیست. حتی یه استخون سالم تو بدنش پیدا نمیکنی...

بچه ها میدونستید چی از شهید تندگویان میخواستن که اینجوری شکنجش میکردن؟

بهش میگفتن تو پناهندگی و پاسپورت هررررررررر کشوری که بخوای رو بهت میدیم...فقط یک دقیقه! فقط یک دقیقه جلوی دوربین به مردمت،کشورت،امامت،کتبت جسارت و اهانت کن...

ولی نمیکرد! ببینین بچه ها حتی دین گفته اگه ترس از جونتون بود،میتونید مصلحتی جسارت کنید...

حتی من حدیث دیدم از امام علی(ع) که اگه جونتون در خطر بود میتونید مصلحتی و زبانی که از ته دل نباشه جسارت کنید و بعد عفو و توبه بخواید از خدا...

ولی شهید تندگویان به همین هم راضی نمیشده:)

تا اینکه بالاخره خبر میاد شهید شده...پیکر مطهر رو تحویل کشور میدن...

اما چه پیکری؟:)

تمام استخوان های گلو و گردن به معنی واقعی خورد شده بوده...شکسته نه ها! خورد!

هر دو پهلو هم شکسته بوده:)

تشخیص پزشکی قانونی این شده که با سیم تلفن پیچیدن دور گردنش و کشیدن عقب و همزمان پهلوهاشو شکستن...

میگن شهید عاشق حضرت زهرا بوده:)

با خودم فکر میکنم چقدر امثال همین شهیدا هستن و ما داریم نمک نشناسی میکنیم واقعا؟....

/آقای مداحی حیدر البیاتی که اهل عراق هستن گفتش که 90 درصد خانواده های عراقی یکیو دارن که به دست بعث شهید شده...

دایی خود من به خاطر همراه داشتن مفاتیح الجنان و تربت کربلا،اعدام شد

پسرعمو های 15 و 16 ساله من به خاطر اقامه عزاداری امام حسین به تیر برق بسته شدن و تیربارون شدن...بعدشم پول تیر هارو از خونواده مون گرفتن!

/بچه ها بیاید نمک نشناس نباشیم:) بعد این همه شهادت مظلومانه که تازه من یکیش رو گفتم... چون انقدر زیاده که نمیشه گفت و انقدر سوزناکه که آدم دلش آب میشه...بیاید از خون همچین جوونای نگذریم...

پ.ن: مقایسه کنید با مسئولین الان که سرشون به تنشون نمی ارزه:) یکیش اختلاس میکنه یکیش دزدی میکنه یکیش مرگ بر آمریکا رو سانسور میکنه:)

Tags :

#تجربه

#حسینم

دخترِ بهار:)🌸

پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۴ 17:2

الان که دارم اینو مینویسم گریه داره خفم میکنه.

اومده بالا جلوی من به داداشم میگه فلانی خانوم دکتره. دختری که خیلی همیشه کوبیدنش تو سرم و باهاش مقایسه شدم.

سردرد دارم. خیلی زیاد.

یه روزی میبُرم. از کل دنیا.

یه روزی می میرم. بی خبر. بی خداحافظی.

سراسر لبریزم از نفرت.

Tags :

#شرح حال

دخترِ بهار:)🌸

پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۴ 15:31

بالاخره تربیت اشتباه خواهرم داره خودش رو نشون میده.

روزی که گفتم بابا تربیتتون اشتباهه عصبی شد گفت گوه خوری تربیت ما به تو نیومده...

همون روز هایی که من میگفتم به والله دارید اشتباه رفتار میکنید باهاش،به والله اینجوری پر رو بار میاد... ولی گوش ندادن.

دقیقا هرچقدر سر من سختگیری افراطی داشتن همونقدر سر خواهرم بی خیال افراطی ان و لی لی به لالاش میذارن.

امروز آبروشون رو جلو همه برد...

اول اینکه عادتشه الکی ادا دربیاره...یعنی الکی خودشو بلرزونه عین روانیا. خودشو بزنه به غش و بلرزه و بگه وای ترسیدم تا بقیه بخندن.

اینو داشته باشید تا اینجا،

امروز اون آقایی که اومده بود کولر نصب کنه تو کوچه بابام گفته اقای فلانی ایشونم دختر بنده هستن. خواهرمم اون رفتارشو انجام داده و آقاهه دلش شکسته ولی از سر مردونگیش هیچی به بابام نگفته. چون آقاهه یه مشکل جزئی تو ظاهرش داشت.

بابام به شدت ازش عصبی بود...میگه مثل اسکلا اینجوری کردی! یکی دو تا چک هم از مادرم خورد...

راضی نبودم به چک خوردنش ولی دیدم تازه دو قورت و نیمشم باقیه. اون زمان که من دست روم بلند میشد خیلی ناراحت و افسرده میشدم و ساعتها گریه میکردم...این عین خیالشم نیست. دراز کشید رو مبل و پاشو انداخت رو پاش و تازه حاضر جوابی میکرد و داد هم میزد.

12 سالش نشده هنوز. خیلی حسوده. سر اینکه من برای اصلاح صورتم رفته بودم آرایشگاه؛گفته پس منم میخوام حقمو بگیرم و میخوام برم ژلیش ناخن.

یا وقتی من لپتاب خریدم(با این سن هنوز گوشی ندارم) تا صبح جیغ زد که باید برا من تبلت بخرید. و تو 9 سالگی صاحب تبلت شد.

هرچی گفتم بابا...اینو فردا نمیتونید جمعش کنیدا!

گوش ندادن که ندادن. آخرش گفتم به من چه؟ من نه قراره خرجشو بدم نه جورشو بکشم. حالا ول میکنم اینجوری تا بعدا بگن آره تو راست میگفتی.

دومین چیز اینکه همسایه روبروییمون که تازه خونه ساختن و اومدن،یه دختر کلاس چهارمی داره که باباش متاسفانه فوت کرده. مادرشم کادر درمانه و دائم توی شیفته. بچه از لحاظ مالی کاملا تامینه و روزی بالای 500 هزار تومن فقط خرج خورد و خوراک سوپرمارکتیشه.

اما متاسفانه از لحاظ تربیت..........

خواهر منم که زیادی ساده ولی دریده اس. چشم و گوشش هنوز بستست.

اومده بهش گفته میدونستی جسم پسرا با ما فرق داره؟ میدونستی زن و شوهر ازدواج که میکنن فلان کارو میکنن؟ و از قبیل این حرفها که زیادی دیگه داره پر رو میشه.

تا حالا هرچی خواسته بهش دادیم. مثلا چندبار پریده بی اجازه اومده تو خونه(یه بار من دراز کشیده بودم خواب بودم فکر میکردم خونه تنهام یهو اون بالا سرم سبز شد من سکته کردم...یعنی در این حد پرروعه)

یا مثلا میدید در خونرو میزد و تا ما باز میکردیم میپرید تو میدید سفره پهنه و پیتزا خریدیم میگفت به منم بدین و ما هم میدادیم. میگفتیم عیب نداره بابا نداره بذار بهش محبت کنیم.

یا میگفت برام فلان چیزو بخرید...از این دمپایی ها بخرید. در حالی که همه چی داره ها!

مامانش بنده خدا خیلی جوون و ماه! خیلی مودب و خیلی خوش اخلاق...چند ماه بعد ازدواجشون همسرش سر مشکل کلیه فوت کرده...حتی وقتی خونشونو آوردن اینجا جهیزیش نو نو بود! میگفت من که استفاده ای نکردم:)

تازه این به کنار...چند ماه بعد فوت شوهرش، قرار بود عروسی داداشش باشه...رفته بودن از تهران کم و کسری جهیزیه رو بخرن که توی راه برگشت تصادف میکنن و 5 نفرشون یه جا فوت میکنن...داداش 23 ساله اش(دوماد)-زن داداش 18 ساله اش(عروس)-مادرعروس-پدر عروس-برادرعروس...

خیلی داغش سنگینه! براشون یه صلوات بفرستید یا فاتحه بخونید:) بگذریم...

بچه کلاس چهامی لپتاب و گوشی و تبلت و آیفون و ... همه چی داره. فقط لباسای تابستونیش از جمع کل لباسای خونواده ما رو هم ،از اونم بیشتره.

خلاصه که فعلا دیگه قرار شد نذارن بره باهاش بازی کنه!

چند باری هم سر سفره به من تیکه انداختن سر اینکه چند بار کنکور دادم ولی نتونستم نتیجه دلخواهمو بگیرم.

از قبیل اینکه به خواهرم گفتن ما امیدمون دیگه به توعه. خواهرت بی عرضه از آب دراومد.

یا اینکه گفتن نه که بچه هامون خیلی خوب بودن! این دختره هم اومد شد قوز بالا قوز.

واکنشی نشون ندادم. خنثی مثل همیشه.

حوصله ندارم خودم رو به کسایی اثبات کنم که منو هیچ وقت ندیدن.

Tags :

#روزمرگی

#تجربه

دخترِ بهار:)🌸

چهارشنبه ۱۸ تیر ۱۴۰۴ 20:48

این جمله اییه که موقع شستن ظرفای ناهار داشتم بهش فکر میکردم.

میخوام یکم در موردش صحبت کنم...یکم در موردش توضیح بدم.

توی جامعه خیلی می شنوم که بعضی خانومایی که از دین اسلام فقط مهریه شو قبول دارن(!) میگن که هیچ کجای دین نوشته نشده که کار خونه وظیفه زنه.

خواستم بگم بله درسته. اما دین اسلام گفته که زندگی مشترک یه سری وظایف داره که اون وظایف باید به توافق زن و شوهر بین جفتشون «تقسیم» بشه.

بعد هم میگه پیشنهاد من اینه که کار های داخل خونه رو زن به عهده بگیره و کار های بیرون خونه رو شوهر انجام بده.

دلیلشم اینه که روحیات یه خانوم جوری نیست که بتونه توی تامین خرج خونه و انجام کارای بیرون خونه زیاد دووم بیاره و زنانگیش حفظ شه.

در واقع خدا اینجا لطف کرده به زن... که لازم نیست بری بیرون و سر و کله بزنی...مرد ات میره و انجام میده.

روی صحبتم با خانماییه که جمله ی توی عنوان پست رو بهش معتقدن.

خب شما اگه کار داخل خونرو نمیکنی؛تشریف ببر کار بیرون خونه رو بکن.

به جای شوهرت برو سر ساختمون.

به جای شوهرت تا ساعت 12 شب وسایل سنگین اینور اونور کن و فلز جوشکاری کن.

به جای شوهرت روزی 10 11 ساعت با مردم سر و کله بزن.

اغلب خانومای این دوره زمونه میگن کار خونه وظیفه زن نیست. معتقدن زن فقط باید بگرده ،تفریح کنه، خرج کنه، بیرون بره، وقت بگذرونه و ...

زیر بار بچه دار شدن و تربیت بچه هم نمیرن به هیچ عنوان. مبادا مزاحم تفریحاتشون بشه. بعد میان میگن مرد وظیفشه خرجی بده.

خب چرا؟ پس مرد حمال شماست؟ پس مرد مرض داشت ازدواج کنه؟ همینجوری دوست دختر میگرفت دیگه چه نیازی بود به این همه عروسی و بریز بپاش و خونه خریدن و ...:)

مرد در صورتی مسئوله خرجی شما رو بده که شما هم یه زحمت هایی واسه زندگی مشترکتون بکشید. یه مسئولیت هایی رو در این زندگی گردن بگیرید.

خب وظایف تقسیم شده دیگه! اینا معتقدن وظیفشون فقط تامین جسمی همسره! (هرچند با توجه به سر و کاری که با خانمها داشتم اکثریتشون به زور اونم از سر رفع تکلیف و با اکراه بهش راضی میشن.)

خب اگه کار خونه وظیفه زن نیست،پس دادن خرجی زن هم وظیفه مرد نیست.

ازدواج اسمش روشه، «زندگی مشترک»!

یعنی زن و مرد همه چیشون رو با هم سهیم میشن. حتی وظایف رو.

با این حال بازم خدا به آقایون میگه خانوم خیلی موجود ظریف و لطیفیه؛کار خونه هم اونجور که از ظاهرش پیداست ساده نیست پس لطفا توی کارای خونه بهش کمک کنید.

اگه به زندگی بزرگان دینمون نگاه کنیم میبینیم که همشون توی کارای خونه کمک دست خانومشون بودن:)

پس خانمها! لطفا توی زندگی منطقی باشید و مسئولیت قبول کنید.

پس آقایون! شما هم به خانومتون توی کارای خونه کمک کنید:)

باور کنید اونجوری که به نظر میاد ساده نیست...سر و کله زدن با بچه ها و بزرگ کردنشون و در عین حال کارای خونه واقعا طاقت فرساست. سختیش کم از کار بیرون نیست.

ممنان:)

Tags :

#تجربه

دخترِ بهار:)🌸

چهارشنبه ۱۸ تیر ۱۴۰۴ 17:41

گوش شیطون کر الحمدالله این دومین روزیه که یخورده حالم نسبت به بقیه روزا بهتره.

پس میتونم از فرصت استفاده کنم و یه کوچولو کارای مختلف کنم.

-لحظه شماری میکنم تایم کنکور بگذره تا کل اتاقو پاکسازی کنم از هرچی درس و کتابه-

لیست کارایی که تا جمعه میخوام انجام بدم:

1-تمیز کردن و چیدن کمد ها.✅

2-نوشتن لیست خرید ضروریات.

3-تمیز کردن و مرتب کردن کتابخونه و میز مطالعه.✅

4-برنامه یک هفته درس.

5-تماس برای نصب کولرگازی.✅

6-شستن سرویس ها با وایتکس.

7-نوشتن دقیق برنامه هام از هفته پس از کنکور.

8-دانلود آهنگ های دوستم.

9-ح.د✅

به روز رسانی می شود...

Tags :

#روزمرگی

دخترِ بهار:)🌸

چهارشنبه ۱۸ تیر ۱۴۰۴ 9:10

من دیشب بالا تنها خوابیدم

لب پنجره هم خوابیده بودم هیچی هم نداشتم پتو اینا

نصفه شب خیلی سرد شده بود...خیلی

یه صدای ریزی اومد؛چشمامو خوابالو و تار باز کردم دیدم یکی اومده پنجره رو ببنده

جاچسبی که گذاشته بودم لای پنجره تا بسته نشه رو برداشت و گذاشت اینور روی میز
و پنجره رو بست و گفت سرده سرما میخوری...

و رفت...منم خوابیدم

نزدیکای صبح که گرمم شده بود دوباره اومد...چشمام بی عینک تار میبینه و خوابالو هم که باشم بدتر!

دوباره پنجره رو باز کرد ولی جاچسبی رو نذاشت لای پنجره...و رفت...

یه مرد قد بلند و هیکلی بود که سیاه تنش کرده بود . فکر کردم بابامه

صبح که بیدار شدم فکر کردم خواب دیدم...ولی دیدم جاچسبی واقعا دیشب از لای پنجره اومده روی میز

و نه پدرم نه مادرم نه هیچکس از اهل خونه قبول نمیکنن که دیشب بالا اومدن...

پس اون مرد کی بود؟:)

پ.ن: وقتی اومد حس بدی نداشتم...حس محبت و دوست داشتن از سمتش حس میکردم...

میگم شاید عموم بود! همون عموی شهید که رابطه ام باهاش خیلی پر محبته... چون آخه احساس میکردم محرم خونی منه اون آقا...نمیدونم بهرحال همچین حس هایی همرام بود...

Tags :

#روزمرگی

دخترِ بهار:)🌸
About Me
« اُردیبِهِشتـْ »
اینجا؛
قرارگاه افکار من است.
و آنچه که طلب می کنم؛
آغوش گرم ماه
یک کنج دنج
یک چای داغ
و یک خیال آسوده است.
Archive
News
Authors
Tags
Other

قالب طراحی شده توسط:

پینک تم