پنجشنبه ۱۷ مهر ۱۴۰۴ 19:31

دلیلشم نمیدونم چرا.

یه وقتایی دنیا برام تیره و تاره و از همه چیز بدم میاد و دلم حتی مرگ هم نمیخواد!

همه چیز خاکستریه...

دوست دارم همه چیز رو رها کنم!

اما برعکس،چند ساعت بعدش پر شور و عشق زندگی کردنم و فقط دو تا بال واسه پرواز کم دارم.

پر ذوق ام و میخوام هرررررررکاری که توی دنیاست رو انجام بدم و زیر بارون برقصم:)

البته که از خیس شدن زیر بارون خوشم نمیاد

ولی عاشق اینم برم زیر پناهگاه و بارون رو تماشا کنم:)

نمیدونم شاید به خاطر هورموناست.

شایدم روح

نمیدانم:)

ولی کاش همیشه خوب باشم:)

Tags :

#روزمرگی

#شرح حال

دخترِ بهار:)🌸

پنجشنبه ۱۷ مهر ۱۴۰۴ 15:2

الان باید خواب می‌بودم ولی قبلش خواستم بنویسم و بعد بخوابم:

امروز جلسه ششم ام بود.

ماشین رو خاموش نکردم

همیشه توی بریده ها یا توی دور یک فرمون؛ ماشین رو خاموش میکردم سر اینکه نمیتونستم بین کلاج و گاز تعادل برقرار کنم.

بخش زیادی هم گاز بده گاز بده گاز بده های مربی هولم میکرد

ولی از دیروز قرار گذاشتم به این حرفش گوش میدم و از وقتی گوش نمیدم؛ماشین رو خاموش نمیکنم و عالی برمی‌گردم.

یه بار جلسه دوم خاموش نکردم؛یه بار امروز که جلسه ششم بود...

بگذریم.

مربی من عروسی دایی پدرمه...یعنی زن پسردایی بابامه.

یه تک پسر دارن که امروز تولدشه و ۲۲ ساله میشه.

تمام طول تمرین امروز حال مادرش خوب بود و ذوق داشت و شادی میکرد و به پیام های تبریک بقیه توی اینستا جواب میداد...

و هی زنگ میزد به پسرش و می‌گفت از خواب بیدار شدی عشقم ؟ صبحونه خوردی؟ باشگاه رفتی ؟

و حواسش بود همه چیز امروز برای پسرش بی نقص باشه.

با ذوق بهم گفت وای امروز تولدشه!

خیلی ذوقشو دارم؛ با دوستش یواشکی هماهنگ کردم که بیاد و سورپرایزش کنه!

و من لبخند میزدم از این ذوق مادرانه...

ولی بخشی از قلبم از جا کنده میشد.

بابت اینکه ایکس همیشه به من و خواهرم و برادرم میگه من از روز تولد شما ها نفرت دارم

من از تولد شما ها متنفرم

من از تولد بازی و مهمونی بازی و چیتان پیتان کردناتون متنفرم!

هعی.

من که دیگه واسم مهم نیست و بابتش انقدر ناراحت نمیشم که قبلا میشدم.

فقط یادم میوفته و انگار اون بخش خالی وجودم اون لحظات بیشتر از همیشه به چشمم میاد.

علی رغم ناراحتی های موقتی ام و بخشی از وجودم که دوست داره روز تولدم گوشی رو خاموش کنه و بره بشینه توی پارک و اون روز رو هم مثل روزای دیگه سپری کنه؛

اما باز هم سرزندگی روح من با سردی اون زن نمرده و هنوز کامل به روح من تاریکی نبخشیده...

واسه ی همینه که روز تولد بقیه بهترین دیزاین رو میکنم

بهترین کیک رو درست میکنم

و بهترین هدیه رو میگیرم

حتی من عاشق اینم که وقت و بی وقت و بی مناسبت برای آدمای خوب زندگیم هدیه بخرم:)

برق توی چشمای اسرا وقتی که بهش هدیه میدم...انگار که یهو احساس می‌کنه یکی توی این دنیا دوستش داره:)

خدایا ازت ممنونم

بابت همه چیز...

هر از چند گاهی یه لیست از وسایلایی که دارم اما حتی یبار هم استفاده نکردم و همینجوری موندن تهیه میکنم

و اون هارو به افراد مختلف هدیه میدم

حس خیلی خوبیه:)

یادم باشه امروز هم این کار رو بکنم و بعد کاغذ کادو بخرم.

Tags :

#روزمرگی

#شرح حال

#هدف

دخترِ بهار:)🌸

یکشنبه ۱۳ مهر ۱۴۰۴ 19:34

امروز اصلا خاموش نکردم الحمدالله

و دور یک فرمون

با دنده عقب رو یاد گرفتم

دستم کامل به فرمون خوابیده و گاز و کلاج و ترمز رو بهتر از دیروز میتونستم بگیرم

دیگه از خود آموزشگاه که وسط شهره خودم نشستم پشت فرمون تا دو ساعت بعد که برگشتیم و خود آموزشگاه هم پیاده شدیم

عالی بود

رانندگی یه حس جدید و خوبه:)

Tags :

#روزمرگی

#هدف

#شرح حال

دخترِ بهار:)🌸

شنبه ۱۲ مهر ۱۴۰۴ 10:35

حس بدی دارم.

نمی‌دونم چرا!

یا حتی نمی‌دونم به خاطر کدوم یک از این دلیل هاییه که توی ذهنمه.

به خاطر بزودی اومدن نتایج انتخاب رشته؟

یا به خاطر حسی که بهم میگه دل کسی رو شکستم؟

یا حس نا امنی ای که از آشکار کردن زندگیم توی این چنل پرایوتم بهم دست داده؟

نمی‌دونم.

فقط می‌دونم حس خوبی ندارم و دائم مثل مرغ سرکنده دارم بال بال میزنم.

امروز ساعت ۴ عصر شروع کلاس عملی رانندگیمه و استرس اون هم از یه طرف یقه منو گرفته.

و از طرفی؛خوندن کتاب آیین نامه! فوبیای کتاب حفظ کردن پیدا کردم!

به حافظه ام اعتماد ندارم...

دیگه وقتشه برم یه نوار مغزی بدم تا ببینم توی این هشت سال چه بخش های از مغزم آسیب جدی دیده.

چیزی که ازش مطمئنم اینه که هیپوکمپ مغزم کلا آب شده...علت؟ مرگ نورون های حافظه یک مغز بر اثر شوک کورتیزولی.

کورتیزول چیه؟ موقع استرس و اضطراب ترشح میشه و مفیده. اما اگه این استرس و اضطراب همیشگی و دائمی باشه؛ کورتیزول تبدیل به غولی برای حل کردن مغز میشه.

وگرنه این همه از فراموشی طبیعی نیست:)

Tags :

#روزمرگی

#شرح حال

دخترِ بهار:)🌸

چهارشنبه ۹ مهر ۱۴۰۴ 13:47

به نظرم تا یه حدی ادایی بودن واقعا برای یه دختر لازمه

بخشی از روح یه دختر رو زنده نگه میداره که مدرنیته شدن اون رو از بین برده...

مثلا من شاکی ام که چرا هیچ وقت بهم فرصتی ندادن تا هنر های دخترونه رو یاد بگیرم؟

چرا از بدو تولد بهم اجازه هیچ کاری غیر درس خوندن ندادن

در حالی که من دارم دهه دوم زندگیم رو تموم میکنم و حتی تا چند ماه پیش نمی‌دونستم این خودِ خالص من چی رو واقعا دوست داره؟

انگار که تمام خواسته هام تا الان و تمام سلیقه ام فقط تعیین شده توسط خانواده و اطرافیان ام بوده

و من واقعا خودم رو نمی‌شناسم

تازه دارم متوجه علاقه ام به هنر هایی میشم که قبلا اصلا فکرشم نمی‌کردم دوستشون داشته باشم!

حتی بهشون فکر هم نکرده بودم...:)

این ظلم نیست؟

از وقتی پنج ساله بودم و حتی فرق دست چپ و راست ام رو نمی‌دونستم چشمامو بستن و گوشامو گرفتن و یه چسب گنده زدن روی دهنم و منو نشوندن پای کتاب

و بعد منو وارد رقابت برای قبولی توی مدرسه ای کردن که حتی نمی‌دونستم فرقش با مدارس عادی چیه

قبول شدم. ولی نه برای خودم... برای اینکه اونی باشم که می‌خوان و همین باعث بشه دست از سرم بردارن و کمتر اذیتم کنن.

همیشه هرکسی می‌پرسید پس بانوی بهار کجاست؟ میگفتن داره درس میخونه.

اغلب آره! ولی خیلی وقتا هم فقط وانمود به خوندن بود.

با یه روح خسته و سرکوب شده که حتی نمیدونه کی عه و اینجا چیکار می‌کنه...

انگار که خانواده ات یه تبر برداشتن و میخوان از تنه درخت تو مجسمه دلخواهشون رو بسازن.

من واقعا مثل یه خمیری بودم که هرکسی که از راه می‌رسید می‌تونست هرطور که دلش بخواد شکلش بده.

چون شخصیتی از خودم نداشتم. چون هیچ وقت اجازه نداشتم به این فکر کنم که خود واقعیم چی میخواد؟!

وقتی بزرگ شدم و چشمم به دنیا باز شد

بزرگترین شوک زندگی بهم وارد شد. انگار که کاخ آرزوهایی که ساخته بودم جلوی چشمام فروریخت...:)

برای اولین بار اونجا از خودم پرسیدم پس روحم چی؟

اصلا من کی ام؟ چی میخوام؟

و روحم رو بعد بیست سال آزاد گذاشتم تا مثل قطب نما بگرده و ببینم رو به کدوم جهت می ایسته...

و اون موقع بود که متوجه علاقه هایی شدم که تا حالا بهشون هیچ دقتی نکرده بودم...

دختری شاد و سرزنده که عاشق کتاب خوندنه؛ عاشق طبیعته؛ عاشق هنر و کار با رنگه؛ عاشق رنگ های شاده؛ عاشق دویدن و ورزش کردن و بپر بپر کردنه؛ عاشق نسکافه خوردن توی ماگ های صورتیش و نقاشی کشیدن با ماژیک های رنگیه!

بچگونست شاید... ولی من بچگی نکردم و الان حق بچگی دارم:)

می‌دونی توی کدوم حال به نیازم به این موارد بالا واقف شدم؟

توی اوج ناراحتی و افکار خودکشی و اقدام های پی در پی ناموفق به خودکشی.

و حتی فرار از خونه...

انگار که روح بی قرار من بالاخره فهمید چی میخواد!

من اونی نبودم که خانواده ازم ساختن

من اینم

شاد و پر انرژی نه غمگین و گوشه گیر توی کنج اتاقش

ولی هنوز هم دستم خیلی بسته است...

الان فقط تونستم کشف کنم خود واقعیم کی عه:)

ولی هنوز فرصت این رو بهم ندادن که خود واقعیم باشم!

الان اگه خود واقعیم بودم:

صبح یه دسته گل رز سفید با ژیپسوفیلیای صورتی می‌گرفتم و میذاشتم روی میز غذاخوری خونه ام

کتاب جدیدم رو می‌خوندم

عصر میرفتم بازار و پارچه یا جامدادی ای که منتظرشم رو میخریدم و شب بعد کلی ذوق و شوق میدوختمش

برای عروسی دوستم کیک درست میکردم و با عشق دیزاینش میکردم

ولی....هعی:)

Tags :

#شرح حال

دخترِ بهار:)🌸

چهارشنبه ۹ مهر ۱۴۰۴ 13:11

داشتم از بی دوستی فراوان رنج میبردم

که دیروز طی فقط یه ربع پنج دوست پیدا کردم و در کسری از ثانیه صمیمی شدیم:))))

خودشم مجازی

و امروز؟ ۱۷ تا دوست دیگه😂😂😂

وای خداروشکر اینام روحیاتشون مثل منه و حس سرکوب شدگی ندارم😂

Tags :

#روزمرگی

#شرح حال

دخترِ بهار:)🌸

سه شنبه ۸ مهر ۱۴۰۴ 13:50

انواع ترشی کلم و هویج و لیته و ... درست کردیم

رب درست کردیم

شیره انگور درست کردیم

ناهار گذاشتم

الآنم میرم لحاف تشک های کمد رو از نو مرتب کنم😂😍

//دیشب باز یکی خواب من رو به صورت بد دیده...دیگه واقعا از امروز هرچیز که به نظرم توی زندگیم اشتباهه رو اصلاح میکنم!

چند تا حق الناس دارم که از قبل نوشتم؛ اونارو جبران میکنم.

الان شروع کردم به جبران حق الناس نذر آیت آلکرسی...

بعدشم میرم سراغ نذر ۱۰ هزار صلوات

و بعد چله الرحمن

و بعد باقی حق الناس ها...

//راستی می‌خوام بعد این چله ها که سرم خلوت تر شد؛ یه گروه چله بزنم که لینک رو به شما هم میدم اگه خواستین بیاین:)

Tags :

#روزمرگی

#هدف

#شرح حال

دخترِ بهار:)🌸

یکشنبه ۶ مهر ۱۴۰۴ 10:26

توضیحات:من به زنی که مرا زاییده است می گویم ایکس! زیرا لیاقت کلمه مادر را ندارد!

سر سفره صبحونه ایکس گفت چرا شروع نمیکنی به خوندن

دختر دوستم شروع کرده و داره میخونه
سراسری نیاری من پول آزاد ندارم بدم!

گفتم من ازاد بیارم میرم!

گفت من پول ندارم ترمی پنجاه شصت میلیون بدم!!!!

گفتم الکی خودت سوزنت گیر کرده رو این عدد
وگرنه از هرکی پرسیدیم گفته نه ترمی فوقش بیست و پنج سی تومنه

از هر مشاوری بگی پرسیدیم و گفته نه انقدر نیست هزینش حتی تو شهرای بزرگ!

خودت الکی اصرار داری چون دلت نمی‌خواد من برم و خرج کنی

-اقای ماه- به من میگه پس خونوادت این همه حقوق رو چیکار میکنن
برگشته میگه تو چرا رفتی باز به اون گفتی مسائل داخل خونه رو
گفتم من نگفتم؛خودت بهش گفتی من نمیرسم پول آزاد بدم
اونم اومده با تعجب به من گفته پس اون همه درآمد کجا میره؟

برگشته میگه گوه خوریش به شما نیومده که کجا میره!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

گفتم بفرما اینم از جواب منطقی ات!

فلانی ۱۵۰ پول عمل بینی داده
۱۷۰پول آیفون داده
که من سراسری قبول میشدم هم عمرا شما میدادید
فکر کن الان اون پول آیفون و عمل رو داری خرج دانشگامم میکنی

منم ک آدمی بودم که توی کل زندگیم هیچوقت خرجی نداشتم
هیچوقت
الان که وقت خرج کردنه زورت میاد خرجم کنی
جهاز؟ پول ندارم
دانشگاه؟ پول ندارم
خوابگاه؟ پول ندارم

به من ربطی نداره
من آزاد قبول بشم میرم
پولشو میدی بده نمیدی نده
میرم به خانواده نیما میگم هزینه دانشگامو بدن؛ آبروتون بره

بعدشم اومدم بالا...

پ.ن: از اونجایی که میشناسم چقدر ادم دوبهم زنیه الان میره صد تا میذاره روش به بابام میگه و من میشم مقصر!!!!!

Tags :

#شرح حال

دخترِ بهار:)🌸

شنبه ۵ مهر ۱۴۰۴ 11:44

نزدیک یه هفته به اعلام نتایج انتخاب رشته ها مونده! و من دیشب خواب دیدم هم سراسری هم ازاد جفتشو مردود آوردم.

خیلی استرس و حس بدی دارم چون واسه ی پشت کنکور موندن اصلا جون ندارم...

به قیمت نابودی روح و روانم تموم میشه...

خب وای بگذریم،دوست ندارم بهش فکر کنم.

// دیشب حدودای ساعت 2و نیم صبح پاشدم و دیگه نتونستم بخوابم! تا 8 صبح عکس پسر خوشگله جلوم بود و داشتم قوربون قد و بالاش میرفتم و بوس بوسیش میکردم و نازنازیش میکردم:)

آخه تو کی بزرگ شدی شوهر من شدی پسر کوچولوی من:)

یکی دو ماه دیگه صبر کنم به جای عکسات خودت شبو پیشم میخوابی:) ان شاء الله.

//دیروز مراسم چشم روشنی بچه فامیل بود و من توی مراسم با مشورت -اقای ماه- تصمیم گرفتم برای اولین بار به پسرعموم پیام بدم و جریان دختر فامیل رو بگم و بگم ازش دوری کن! بدون اینکه متوجه بشه اون دختره کیه...

خودمم بهش معرفی کردم...صحبتمون خوب پیش رفت و ازم تشکر کرد.

//چقدر این اواخر احساس خوشگلی میکنم:) نمیدونم اینکه تصمیم گرفتم اعتماد به نفس ام رو کم کم بهبود بدم باعث این اتفاقه یا واقعا دارم خوشگل تر میشم! جوری که من همیشه از دوربین فراری بودم اما دیروز توی کل مراسم به اون بزرگی هیچ دختری به قشنگی من نبود واقعا:) ماشاءالله به خودم:)

//امروز هم قراره لحاف تشک رو جمع کنم، هم لباسای توی لباسشویی رو پهن کنم.

ناهار هم که از مراسم دیروز داریم...بعدشم کمی کتاب بخونم:) ان شاء الله.

//توی یکی از گزینه های صبحونه رژیمم،یه املت سبزیجات دیده میشه که اول قارچ رو سرچ میکنی و بعد بهش فلفل دلمه ای میزنی و آخر سر یه تخم مرغ میشکونی!

و با نون تست پروتئینی میخوری.

با خودم میگفتم وای دده الان میخواد مزه جلبک دریایی بده

ولی وقتی خوردمش محشررررر بودددد و الان دومین روزیه که به عنوان صبحونه درستش میکنم.

اینم عکسش:

Tags :

#روزمرگی

#شرح حال

#لاغری

دخترِ بهار:)🌸

شنبه ۲۹ شهریور ۱۴۰۴ 13:37

سلامممممممممممممممممممم

حالم خوبه:)!!!!! الحمدالله

همین چند لحظه پیش داشتم به این فکر میکردم که تموم پست های مربوط به روز های بد ام رو پاک کنم،بعد با خودم گفتم چرا باید پاک کنم؟ اون روز ها هم جزوی از من بودن و هستن...

بذار هرکسی که بعدا این وبلاگ رو میخونه،شاهد سیر پیشرفت روحی من باشه. قشنگه مگه نه؟

دارم از زیارت مشهد بر می گردم. سه روز پیش رسیدیم.

جاتون خالی،نائب الزیاره همتون بودم:)

گوش شیطون کر و الحمدالله هر روز داره حالم بهتر از دیروز میشه:) هزار بار ماشاءالله

رفتار خانواده ام هم خیلی خیلی خیلی بهتر شده و دیگه هیچ خبری از توهین و تحقیر و اهانت نیست...الحمدالله

پیگیر هستم که کلاسای جدید برم و هنر هایی که دوست دارم رو یاد بگیرم...

خیلی از این دورانی که اومده خوشحالم. الحمدالله...

توی سفر خیلی یهویی جور شد و -اقای ماه- رو دیدم...و بالاخره، روز میلاد پیامبر (ص) جان به لب رسید:)

اولین بغل...اولین بوسه...باورم نمیشه! اونم توی همچین روز مبارکی...

خدایا هزار بار شکرت:)

سعی میکنم دیگه بیشتر بیام و بنویسم.به امید دیداررررررر:)

Tags :

#شرح حال

دخترِ بهار:)🌸

یکشنبه ۱۶ شهریور ۱۴۰۴ 13:36

سلام

سلامی بعد از مدت خیلی طولانی ای که نبودم.

این مدتی که نبودم خیلی درد کشیدم،ولی برخلاف دفعات قبل؛اینبار مقاومت کردم.

به قول -اقای ماه- به خودم گفتم فکر کن این یه مسابقه است که اگه عصبی بشی باختی!

و اینجوری شد که کم کم تونستم اون احساس منفی ناشی از حرف خانوادم رو مدیریت کنم و حل و هضمش کنم...

برم سراغ اتفاقاتی که توی این مدت که نبودم برام افتاد...

حال بد و تحقیر خانواده ادامه داشت برام.

در همین حین مریض شدم و به خاطر درد شدیدی که داشتم روزانه بالای 15 تا آمپول مسکن بهم تزریق میشد.

هرکاری میکردن دردم ساکت نمیشد...دائم یا زیر سرم بودم یا داشت مسکن بهم تزریق میشد.

دکتر ها احتمال دفع سنگ مثانه دادن و بعد احتمال ترکیدن آپاندیس!

ولی تمام آزمایش هام نشون میداد سالمم. ولی منشا این درد شدید و کشنده معلوم نبود...

تنها چیزی که توی آزمایش هام نرمال نبود، سلول های مربوط به ایمنی ام بود.

یعنی گلبول های سفید،پلاکت ها،و فاکتور های مهم ایمنی ام که همشون به طرز عجیبی خیلی کم یا خیلی زیاد بودن.

پی اش رو نگرفتم و همونجوری موند.

توی این مدت کلاس های آیین نامه رانندگی رو رفتم و تموم شد.

روز اولی که کلاس ایین نامه داشتم،به زور نشسته بودم سر کلاس و نمیدونستم این درد شروع یک هفته ولو شدن توی بیمارستانه...

وقتی رسیدم خونه بلافاصله انقدری حالم خراب شد که رفتیم اورژانس. زیر سرم بودم که خبر اومد رتبه ها اومده!

نتایج کنکور که اومد، فکر میکردم رتبه ام یه چیزایی حدود 70 80 هزاره! خیلی بدتر از پارسال.

ولی وقتی سایت رو باز کردم از خوشحالی بال درآوردم. رتبم شده بود 29 هزار.

این یعنی میتونستم یه جایی سراسری قبول بشم و برم و تموم!

چند ساعت بعد که رتبه دوست و آشنا ها از اطراف شنیده میشد،تحقیر هم میشدم...بابت دختر سهمیه ای که رتبه 300 و خورده ای شده بود! و کل سال منتظر شکست من بود!

سعی کردم واکنشی نشون ندم.

مشاور گفت با این رتبه، هوشبری- اتاق عمل - مامایی آزاد میارم

و بهداشت - فوریت های اورژانس رو سراسری میارم

انتخاب رشته کردیم،یک هفته تمام درگیرش بودم صبح تا شب. اولویت رو گذاشتیم مامایی،بعد هوشبری،بعد اتاق عمل.

حالام منتظریم تا اخر مهر که نتایج بیاد...

تو این چند روز رفتار خونوادم به طرز عجیبی خوب شده. دیگه هیچ حرف و تحقیری نمیزنن...

زمزمه هایی پشت کنکور موندنم گاهی بلند میشه که میگم حالا بذارید نتایج بیاد بعد!

و حالا، فردا ظهر راه میوفتیم سمت مشهد...

و بین راه،دیدار یهویی -اقای ماه- جور شد! و من خیلی خوشحال و ذوق زده ام:) الحمدالله...

اگه خونوادم قرار باشه انقدر خوب بشن،پس شاید نیازی به قطع رابطه نباشه:)...

Tags :

#شرح حال

دخترِ بهار:)🌸

شنبه ۴ مرداد ۱۴۰۴ 22:55

یادت نره بهت گفتن گریه هات واسه جا موندن از اربعیت از سر شکم پرستیه.

یادت نره بهت گفتن تو انقدر نجسی که زندگی شوهرت و خونوادشم از هم میپاشونی.

التماست میکنم منِ آینده. التماست میکنم یادت نره.

Tags :

#شرح حال

دخترِ بهار:)🌸

شنبه ۴ مرداد ۱۴۰۴ 15:38

یادت نره به خاطر قبول نشدن تو کنکور کثیف و نجس خطاب شدی.

یادت نره گفتن امام حسین کثیف و نجاستی مثل تورو نمیخواد برای زیارت.

یادت نره نذاشتن اربعین بری چون کثیف و خیانتکار خطابت کردن.

و علت همه این حرفا؟ صرفا فقط این بود که کنکور قبول نشده بودی.

یادت نره.

التماست میکنم. یادت نره.

Tags :

#شرح حال

دخترِ بهار:)🌸

جمعه ۳ مرداد ۱۴۰۴ 11:11

باید اعتراف کنم اونجوری که دلم میخواست نمیگذره...

دائم در حال کار خونه انجام دادن ام...

کربلامون رفته رو هوا چون مامانم لج کرده میگه نمیام.

هر روز گریه میکنم:) تصور جا موندن برام خود مرگه.

نه باشگاه میذارن برم،نه پیاده رو.

دارم دق می کنم. ازتون متنفرم. ازتون متنفرم. ازتون متنفرم.

وقتی این زن رو میبینم انگار تو قبر گذاشتنم. ازش متنفرم.

تو باعث شدی من جا بمونم. تو باعث شدی من نرم کربلا. تو باعث شدی من درد بکشم.

Tags :

#شرح حال

دخترِ بهار:)🌸

سه شنبه ۳۱ تیر ۱۴۰۴ 18:29

انقدر به من ظلم کردین

از خدا که نترسیدین

بالاخره میرسه روزی که محتاج من میشین و اون روز روز منه.

Tags :

#شرح حال

دخترِ بهار:)🌸

سه شنبه ۳۱ تیر ۱۴۰۴ 14:56

به خاطر اینه که کل روزم کنج اتاقم به گریه میگذره.

Tags :

#شرح حال

دخترِ بهار:)🌸

پنجشنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۴ 23:42

همونطوری که گفتم تو پست قبل گفتن این دعارو با زعفرون بخور

اینم ببر با خودت تو جلسه فردا

منم گفتم نه به این نوشیدنی لب میزنم نه میبرمش سر جلسه

کلی دعوا شد

گفتن این عوض تشکرته و تو عرضه نداشتی گفتیم لااقل دعا بگیریم برات

ولی من همچنان تسلیم نمیشم.

میگن از پدر مادر فقط تو یه مورد میتونی سرپیچی کنی

اونم وقتیه که تورو به حرام دعوت می کنن!

Tags :

#شرح حال

دخترِ بهار:)🌸

سه شنبه ۲۴ تیر ۱۴۰۴ 15:18

امروز مچ خودم رو موقع مثل مامانم رفتار کردن گرفتم! اونم با خواهرم.

از اونجایی که بین تجربه ها (پست قبلم) خوندم که خیلی ها گفته بودن خواهر بزرگترم و مادرم با اینکه دائم با هم مشکل دارن اما جفتشون همزمان منو میکوبن،تازه متوجه رفتارم شدم.

که دقیقا همون رفتاری که مادرم با من داشته رو من با خواهر کوچیکترم داشتم.

دارم سعی میکنم با آبجی کوچیکم خیلی بهتر رفتار کنم و مثل اون زن نباشم دیگه.

امروز وقتی ژلیش ناخن هاشو دیدم دیگه غر نزدم و برعکس بهش گفتم که خیلی بهت میاد و خوشگله واقعا...

خیلی هم نتیجه داده ها...بیشتر ازم کمک میخواد یا بیشتر حرفاشو بهم میزنه.

خیلی بده همون رفتاری از مادرت که آزارت داده و نابودت کرده رو در خودت کشف کنی.

خوب شد که خیلی زودتر فهمیدم این موضوع رو...حالا دیگه میتونم جلوش وایستم.

انگار دیگه چیزی که باهاش مبارزه میکنم یه حریف نامرئی ناشناخته نیست...بلکه واضح و آشکار شده.

امروز سر سفره خیلی تاکید میکرد که هرچی خرج سه تا بچش کرده هدر داده.

دیگه نه ناراحت شدم نه هیچی چون شناختمش و حیله ها و راهکار های همچین آدمایی برام رو شده.

Tags :

#شرح حال

دخترِ بهار:)🌸

دوشنبه ۲۳ تیر ۱۴۰۴ 20:12

-اقای ماه- ازم دوره و توی یه شهر دیگست...

و ما ارتباطمون چتی عه...اونم مخفیانه...

همین امروز صبح بود که به -اقای ماه- گفتم انقدر هیچکسو ندارم که برام چیزایی که هوس میکنمو بخره؛که خود هوسم بعد یه مدت میره و هوس جدید میاد...

کیک شکلاتی هوس کردم!

دیدم جوابی نداد...منم ول کردم...

ساعت 5:30 عصر...یهو زنگ خونه به صدا در اومد

دیدم دوستمه! خیلی تعجب کردم...

وقتی دیدم دستش 3 تا کیسه خیلی بزرگ پر خوراکیه بدتر تعجب کردم!

گفتم چیشدهههه؟ گفت اینارو -اقای ماه- پول داد گفت برات بخرم...800 پول زد کارتم لیست چیزایی ک هوس کردیو بهم داد!

کیک شکلاتی...چیپس...پفک...لواشک...کاکائو...آب طالبی...

از شدت شوکه شدن ماتم برده بود. شوکه بودم خیلی زیاد...

برای فردی مثل من که هیچ وقت حس دوست داشتنی بودن نکرده بود نقطع عطف تاریخ زندگیش بود:)

هی میگفتم پشمام...برگام...باورم نمیشه!

دوستم اومد بالا...همه وسایلارو ریختیم زمین و کلی تلنبار شد رو هم! همینجوری با ناباوری داشتم نگاه میکردم:)

ولی واقعی بود انگار...کلی کیک شکلاتی خوردیم...چیپس...لواشک...خرت و پرت...

انقدر خوردیم که ترکیدیم! باز انقدر زیاد مونده بود که تقسیم کردیم...نصفشو اون برد و نصفشو من

هنوزم باورم نمیشه:)

حس میکنم یه رویاست...خیلی عجیبه یکی حواسش بهم هست:)

ماهِ من...تو جواب تموم دردایی که کشیدمی:) تو معجزه ای تو زندگی من...خیلی دوستت دارم:) خیلی عاشقتم...

Tags :

#فصل اردیبهشت

#روزمرگی

#شرح حال

دخترِ بهار:)🌸

پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۴ 17:2

الان که دارم اینو مینویسم گریه داره خفم میکنه.

اومده بالا جلوی من به داداشم میگه فلانی خانوم دکتره. دختری که خیلی همیشه کوبیدنش تو سرم و باهاش مقایسه شدم.

سردرد دارم. خیلی زیاد.

یه روزی میبُرم. از کل دنیا.

یه روزی می میرم. بی خبر. بی خداحافظی.

سراسر لبریزم از نفرت.

Tags :

#شرح حال

دخترِ بهار:)🌸

سه شنبه ۱۷ تیر ۱۴۰۴ 9:29

شما هم اگه دارین این متن رو میخونید،با من همراه بشید:)

هیچ اتفاقی توی دنیا تصادفی و شانسی نیست...بی دلیل نیست که تو دقیقا همین امروز و دقیقا همین ساعت و دقیقا همین وبلاگ اومدی و این متن رو خوندی... به این میگن امداد خاص...یعنی خدا بهت خواسته تقلب برسونه:)

اولش یه مقدمه بگم:

یکی از عادت های خوب یا بد ام اینه که دوست ندارم هیچکسی از کارای خوبی که میکنم خبردار شه.

مثلا نمیتونم جلو چشم بقیه نماز بخونم...یا نمیتونم جلو چشم بقیه زیارت عاشورا بخونم و سجدشو برم...نمیتونم جلوشون قرآن بخونم.

به خاطر اینه که هم حس بدی بهم دست میده چون فکر میکنن جلب توجهه. هم اینکه خودم میترسم که مبادا یه ذره دو رویی قاطی عملم شه و ثوابمو به باد بده.

این اواخر گاهی اوقات توی کار کردن توی هیئت خیلی حس میکردم داره این حس سراغم میاد...یعنی من کار میکنم که دیده بشم انگار.

ولی یه دیالوگ از کتاب سه دقیقه در قیامت یادم افتاد که فرشته ی مامور حسابرسی به اون شخص گفت که این همه هیئت! چرا هیئت دیگه نرفتی؟ چرا دقیقا جایی میرفتی که تورو بشناسن؟ این کارت چون برای خدا نبود و برای خلق خدا بود، ارزشش کلی پایین اومد. خالص نبود!

(برای خوندن کتاب سه دقیقه در قیامت اینجا کلیک کن)

پس من الان این اشتباهمو متوجه شدم که باید از خودنمایی دوری کنم.

خیلی خوبه ها! آدم بشینه خودشو آنالیز کنه که اخیرا چه رفتارای اشتباهی داشته که باید اصلاحش کنه؟ بیاید از حسابرسی خودمون فرار نکنیم.

اینو گفتم چون خیلیا فرارین از حساب کتاب کردن کار خودشون. خداوند می فرمایند به حساب خودتون برسید قبل از اینکه به حسابتان برسند. یعنی قبل مرگتون خودتون کاراتون رو سبک سنگین و اصلاح کنید و کار رو نذارید برا بعد مرگتون:)

خب بریم سراغ حرفای اصلیم:)...

یه مدتیه که هر اتفاقی برام میوفته - حتی اگه در نظرم خیلی افتضاح باشه - ناخودآگاه میگم لابد این بهترین حالت ممکن بوده که خدا این حالت رو برام پیش آورده. یه جورایی خوشحالم که توی هر اتفاقی دارم سعی میکنم خدا رو ببینم...

خدا میگه شاید چیزی رو بد بدونید ولی براتون خوب باشه . شایدم چیزی رو خوب بدونید ولی برای شما بد باشه.

مثلا وقتی روز دیدارم با -آقای ماه- صورتم به خاطر اصلاح دیروزش پر دون دون حساسیت و جوش شد، گفتم لابد این بهترین صورت برای دیدار با اون بوده و حتما که یه حکمتی داشته... پس الحمدالله.

یا وقتی لپتابم رو خانوادم از سر حرصشون ازم گرفتن، ناراحت نشدم و گفتم لابد این بهترین زمانی بوده که باید لپتاب ازم دور میشده...حتی فکرم رو تا جاهای خیلی دور هم میبرم! مثلا با خودم میگم شاید قرار گیری ستاره ها و سیارات و اشعه و انعکاس هاشون جوری بوده که اگه اون روز و اون ساعت به لپتاب نگاه میکردم دچار سرطان چشم میشدم...هوم؟! پس خداروشکر که منو دوست داشته و ازم گرفته لپتاب رو... الحمدالله.

اینارو از ته دلتون همیشه بگین...هر اتفاقی رو به فال نیک بگیرین تا واقعا نیک بشه! این حرف من نیست و حرف امیرالمومنین علی (ع) عه:)

اینکه قبل و همراه و بعد از هرچیزی خدا رو ببینیم،یه ذره تمرین نیاز داره و کاملا قابل دسترسه.

مثلا من قبل امتحان فیزیک که کلی عقب بودم و رو یک ربع کلی حساب کرده بودم، 40 دقیقه برقا رفت... منم که آموزشم تو لپتاب بود... اولش عصبی شدم ولی بعد گفتم خدایا شکرت که توی بهترین زمان برقا رو بردی. شاید اگه برقا نمیرفت و من این استراحت اجباری رو نمیکردم، به خاطر خستگی ذهنی این مبحث آینده رو خوب یاد نمیگرفتم و توی امتحان 3-4 نمره ام از دست میرفت. پس الحمدالله...

خیلی حس جالبیه. بیاین و همراه با من تمرین کنین همراه هر چیزی خدا رو دیدن رو! بعد یه مدت می بینید هیچی ناراحتتون نمیکنه چون همه اتفاقات رو زیر مجموعه ی خواست و حکمت خدا می بینین.

برای شروع هم با خودتون بگید بابا علم من کجا و علم کسی که منو آفریده کجا! قطعا اون یه چیزایی میدونه که من نمیدونم.

خب بریم سراغ حرف دومی:)

دیروز از یه گناه کبیره که به راحتی میتونستم انجامش بدم به خاطر امام حسین(ع) گذشتم

و انقدر این گذشتن برام سخت و طاقت فرسا بود که بعدش نشستم از شدت فرسایش روحی کلی گریه کردم...

گریه ام از سر بی چارگی بود که چرا من نمیتونم یه چیزی که اکثریت دوستام دارنش رو داشته باشم

کم مونده بشه 40 روز که من هر روز از این گناه گذشتم... بالاخره یه حس قابل احترام بودن بهم دست داد:)

کلی گناه هست که من جلوشون کم میارم مثل غیبت . ولی اینجوری چله میگیرم که از شرشون خلاص شم...

اینکه میتونم یه ذره امید به خودم داشته باشم که هنوز میتونم یه لبخند روی دل امام زمانم بیارم...

میدونی داشتم به چی فکر می کردم؟ به اون لحظه که من هی امام حسین(ع) میومد تو ذهنم و هی با همین قدرت گناه رو پس می زدم... با این تصور که امامِ من چه فخر و مباهاتی داشته اون لحظه پیش خلایق به شیعه ی خودش میکرده، کل وجودم رو گلستون میکنه:)

خداوند به بنده اش فخر می کند و می فرماید:

به بنده ی جوانم نگاه کنید...برای من خواسته های خود را کنار گذاشت.

حالا ولی دلم می خواد عمری باشه تا آدم جدیدی از خودم بسازم. هنوز خیلی فاصله دارم با اون ورژن اشرف مخلوقات.

برنامه فعلی ام گنجوندن ایناست:

1-زیارت عاشورا رو دائما توی هر روز زندگیم بخونم تا آخر عمر.

2-نماز هام رو اول وقت کنم.

فعلا اینا اولویت هستن چون زیر پایه و زیر اساس اینن که من بتونم خودمو بسازم و سرباز خوبی برای لشکر آقا باشم. ان شاء الله. بعد انجام اینا میریم سراغ مراحل بعدی...

بسم رب شهدا و صدیقین:) بسم الله الرحمن الرحیم..

السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین و علی عباس الحسین(ع).

Tags :

#فصل اردیبهشت

#حسینم

#شرح حال

دخترِ بهار:)🌸

یکشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۴ 14:6

در حد جنون حالم بده

از کل این خانواده متنفرم.

Tags :

#شرح حال

دخترِ بهار:)🌸

یکشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۴ 12:9

دلم میخواد پاشم سرمو بکوبم به دیوار

راستی راستی پس من زندگیم چیشد؟

چرا انقدر خودمو اذیت کردم؟ چرا گذاشتم بقیه انقدر منو اذیت کنن؟ چرا هنوزم با این سن هیچ کاری از دستم برمیاد؟

مگه زندگی شوخی برداره؟ من دیگه حتی وقتی میام بنویسم میبینم حوصله ای برای نوشتن ندارم و به زور خودمو مجبور میکنم بشینم یک جا و یکم بنویسم.

نمیتونم برم توی اعماق مغزم،نمیتونم درست زندگی کنم

ولی امروز یکم میخوام سعی کنم بزنم توی سر اون ورژن عجولی که ازم ساخته شده؛ و خیلی بنویسم.

از اونجایی که دوست دارم خیلی بنویسم پس میتونید بزنید توی قسمت-more- و بخونین!

Tags :

#شرح حال

More دخترِ بهار:)🌸

شنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۴ 12:22

بعد از اون همه اذیتی که سالهای طولانی از سمتش متحمل شدم؛که حتی برای دشمنم هم ارزو نمیکنم.

دو روز بود حالم خوب بود؛کاملا مشخص بود چقدر حال روحیم بهتره!

باز امروز این زن نشسته دیده ای بابا این دختر دو روزه حالش خوبه من دارم سکته میکنم!چرا حالش بد نیست پس؟! بذار برم دوباره به نمراتش گیر بدم!

بابام میگه یلحظه کارنامتو دربیار مامانت میخواد

گفتم میخواد چیکار

گفت میخواد ببینه

بعد خودش اومده میگم کارناممو میخوای چیکار

میگه بابات میخواد من نمیخوامم

گفتم بیخود ننداز گردن اون
اون مثل تو در به در دنبال دعوا نمیگرده
هرچی میشه میری پشت اون قایم میشی

گفت میخوام ببرم وقتی فلانی کارنامه دخترش رو به همه نشون میده منم کارنامه عن تورو به همه نشون بدم بمیری از خجالت

من داشتم از عصبانیت میترکیدم
بابامو صدا زدم

گفتم مدت این دعوا تموم شد باز زنت نشسته نشسته دیده دعوای جدیدی نیست حوصلش سر رفته،میخواد تمدید کنه؟

میگه میخوام ببرم نشون ملت بدم

بابام گفت نه چرا باید نشون بده حق این کار رو نداره

بذار حرف بزنم باهاش ببینم چشه

اومدیم دیدیم باز عین برج زهرمار نشسته رو مبل روشو کرده اونور میگه کارنامتو دربیار یالا زود باش

گفتم مگه ندیدی؟ 4-5 بار دیدی

بابام گفت تو دربیار بده بهش من خودم حرف میزنم باهاش

دراوردم عکسو دادم دستش میگم بفرما با موفقیت تا ده روز دیگه دعوا تمدید شد
تو با ارامش مشکل داری

دیدی دو روزه دنیا بر وفق مراد منه زیادی سوختی

تحمل خوب بودن حالمو نداشتی دوباره این بحثو کشیدی وسط

بابام گفت بس کن دوباره شروع نکنید

گفتم من شروع کردم یا اون؟
همه چی به خوبی و خوشی تموم شده بود دوباره فیلش یاد هندستون کرده نمرات منو میخواد؟

بیا اینم نمرات

خوبت شد؟

-------------------------------

اه...این زن همیشه عادت داره گند بزنه به حال من! ازش متنفرم. با همه وجود.

Tags :

#شرح حال

دخترِ بهار:)🌸

پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۴۰۴ 13:53

نمیدونم چطوری توصیف کنم

منتظر رسیدنشم...

اولین دیدارمون...بعد سه سال...این اولین باریه که از نزدیک میبینمش

بعد سالها دوری

دلتنگی

کسی که هرشب و روز هزار بار آرزو میکردم کاش باشه و حتی شده یک بار بغلش کنم،حالا داره میاد

حس خیلی عجیبی دارم...

کاش موقعیت جور شه و بغلش کنم:)

Tags :

#شرح حال

دخترِ بهار:)🌸

پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۴۰۴ 12:35

دو سه روز پیش که نتایج اومد لپتابمو ازم گرفتن

خیلی حرفا شنیدم! خیلی تهدید ها شدم...

ولی خلاصه وار بگم؛

-آقای ماه- داره میاد:) و من خیلی شوکه و هیجان زدم...

این اولین باره که میبینمش...داره با خونوادش میاد...خیلی حس عجیبی دارم

شوک

اضطراب

هیجان

استرس

نمیدونم خوابم یا بیدار...-آقای ماه- که چندین و چند سال با تصورش زندگی کردم؛یعنی امروز میبینمش؟:)

شواهد میگن آره! داره میاد!

من خیلی شوکم...

بابام صبح اومد وبالاخره فهمیده بود! بعد سه سال! کلی دعوا شد... کلی حرف... ولی تهش ختم به خیر شده فعلا و منتظره بیاد تا ببینه چند مرده حلاجه...

آبروم رفت و همش تقصیر زنیه که اسمشو گذاشته مادر!

تو این چند روز کل عالم رو پر کرده و فرستاده سراغم...همشون قسم میخورن مامانم اونارو نفرستاده ولی جالب اینه متن حرفای همشون یکیه...نویسنده و کارگردان ماجرا یک نفره! چون دیالوگ ها عین همه!
کاری ندارم چون من دیگه میخوام جمع کنم برم

:)

Tags :

#شرح حال

دخترِ بهار:)🌸

پنجشنبه ۲۲ خرداد ۱۴۰۴ 13:4

***عکس آخر پست***

امتحانو دادم و بالاخره پاااایاااااااننننن!

البته از حق نگذریم شیمی رو قشنگ قهوه ای کردم! خیلی سخت بود.

ولی به هر حال دیگه برام مهم نیست!!!

خب خب...

با دخترا چند تا عکس گرفتیم به عنوان آخرین روز پشت کنکوری بودن...چون هممون دیگه میخوایم امسال هرچی قبول شدیم بریم...

برگشتنی سر کوچه پیاده شدم و با پول نقدی که همرام برده بودم حدود 270 تومن خوردنی خریدم...

البته یکجا میخرم توی طول دوهفته میخورم چون خیلی کم میخرم بقیه اوقات...

البته نباید به مامانم میگفتم!ولی خب حالا گفتم کاریش نمیشه کرد...

وای وقتی تو مغازه بودم پسره هی میگفت از اینم داریم از اونم داریم...تاینی بدم بهتون؟

من کی میخوام یاد بگیرم به صدا زدن همه نگم جانم؟ وایییییییییییی

صدام زده برگشتم میگم جانم:/

ای خدا خیلی عادت بدیه...اونم که بدش نیومده بود هی میگفت چیپس معمولی اگه مورد پسندتون نیست بفرستم لیمویی بیارن؟

میگم نه مرسی

بعد حساب کردنی از هرکدوم یکم کمتر حساب میکرد...نزدیک 30-40 تومن تخفیف داد

آخرشم که حساب کردم بیرون اومدنی میگه فروشگاه رو پرنور کردین دستتون درد نکنه:/

ای خدا

حالا اونو ولش کن

شاید امروز یا فردا با بچه ها رفتیم بیرون...حالا ببینیم برنامه چی میشه.

از بودن کنار فاطمه و مائده خوشحالم...اینکه یه جایی از زندگیت حس میکنی عه؛دیگه دلت میخواد با یه آدمی دوستی ات رو ادامه بدی و نمیخوای قطع ارتباط کنی،خودش خیلی حس خوب و مثبتیه.

Tags :

#شرح حال

#روزمرگی

دخترِ بهار:)🌸

شنبه ۱۷ خرداد ۱۴۰۴ 7:55

دیروز عصر اومدم خونه مادربزرگم

فکر میکردم کمی بتونم اینجا آزاد باشم و از اون حس خفقان بیرون بیام

اما مثل اینکه اینجا زندان همون زندانه و فقط زندان بان هاش فرق دارن.

و حتی شاید با قوانین سختگیرانه تر.

اول از همه که اومدم وای فای خونه رو از برق کشیدن که من‌ مطمئنم اون زن - که کلمه مادر از سرشم زیاده - این قضیه رو بهشون سپرده بوده.

به هر حال کاری ندارم چون نمیدونن گوشی مخفی دارم. و من قرار نیست از -آقای ماه-جدا بیوفتم.

چیزی که بیشتر از همه اینها منو آزار میده اینه که من هر روز ساعت ۸ بیدار میشم؛

اما اون زن بهشون سپرده من رو هر روز ساعت ۵ صبح بیدار کنن!

لعنت به دار و ندارش

ازش متنفرم

من حتی بهشون گفتم دیگه نمیتونم درس بخونم ؛ اینم از واکنششون!

فردا مهم ترین امتحان ترمیممه(زیست) و من حتی یک هم نمیگیرم

چون تو این چندروز هیچی نخوندم...

یعنی تمام خوشحالیم بابت نمرات بالای ۱۸ ام پر کشید:)

دوست دارم ساعتها جیغ بکشم و همه چیو بزنم بشکونم

یا نه؛برعکس! دیگه ساکت بشینم یه گوشه و به تمام دنیا با تنفر نگاه کنم...

Tags :

#شرح حال

دخترِ بهار:)🌸

شنبه ۱۷ خرداد ۱۴۰۴ 7:52

دیروز عصر اومدم خونه مادربزرگم

فکر میکردم کمی بتونم اینجا آزاد باشم و از اون حس خفقان بیرون بیام

اما مثل اینکه اینجا زندان همون زندانه و فقط زندان بان هاش فرق دارن.

و حتی شاید با قوانین سختگیرانه تر.

اول از همه که اومدم وای فای خونه رو از برق کشیدن که من‌ مطمئنم اون زن - که کلمه مادر از سرشم زیاده - این قضیه رو بهشون سپرده بوده.

به هر حال کاری ندارم چون نمیدونن گوشی مخفی دارم. و من قرار نیست از -آقای ماه-جدا بیوفتم.

چیزی که بیشتر از همه اینها منو آزار میده اینه که من هر روز ساعت ۸ بیدار میشم؛

اما اون زن بهشون سپرده من رو هر روز ساعت ۵ صبح بیدار کنن!

لعنت به دار و ندارش

ازش متنفرم

فردا مهم ترین امتحان ترمیممه(زیست) و من حتی یک هم نمیگیرم

چون تو این چندروز هیچی نخوندم...

یعنی تمام خوشحالیم بابت نمرات بالای ۱۸ ام پر کشید:)

دوست دارم ساعتها جیغ بکشم و همه چیو بزنم بشکونم

یا نه؛برعکس! دیگه ساکت بشینم یه گوشه و به تمام دنیا با تنفر نگاه کنم...

Tags :

#شرح حال

دخترِ بهار:)🌸

جمعه ۱۶ خرداد ۱۴۰۴ 13:38

بکه توش کل دستام زخمی شد

بازم صداشونو شنیدم و اینبار رفتم پایین

یهو بهم جنون دست داد و خشمی که 10 ساله پنهون کردم فوران کرد!خیلی شدید!

جیغ زدم

صورتمو زخمی کردم

موهامو کندم

کل سر و صورتم زخمی شد...

بابام باز کلی حرف زد!

فقط گفتم که میخوام برم

الان قرار شد جمع کنم و برم خونه مامانبزرگم تا روز کنکور

دیگه نمیتونم بخونم. به حدی سردرد دارم که دارم میمیرم.

Tags :

#شرح حال

دخترِ بهار:)🌸
1 2 3 4 5 Next
About Me
« اُردیبِهِشتـْ »
اینجا؛
قرارگاه افکار من است.
و آنچه که طلب می کنم؛
آغوش گرم ماه
یک کنج دنج
یک چای داغ
و یک خیال آسوده است.
Archive
News
Authors
Tags
Other

قالب طراحی شده توسط:

پینک تم