الان باید خواب میبودم ولی قبلش خواستم بنویسم و بعد بخوابم:
امروز جلسه ششم ام بود.
ماشین رو خاموش نکردم
همیشه توی بریده ها یا توی دور یک فرمون؛ ماشین رو خاموش میکردم سر اینکه نمیتونستم بین کلاج و گاز تعادل برقرار کنم.
بخش زیادی هم گاز بده گاز بده گاز بده های مربی هولم میکرد
ولی از دیروز قرار گذاشتم به این حرفش گوش میدم و از وقتی گوش نمیدم؛ماشین رو خاموش نمیکنم و عالی برمیگردم.
یه بار جلسه دوم خاموش نکردم؛یه بار امروز که جلسه ششم بود...
بگذریم.
مربی من عروسی دایی پدرمه...یعنی زن پسردایی بابامه.
یه تک پسر دارن که امروز تولدشه و ۲۲ ساله میشه.
تمام طول تمرین امروز حال مادرش خوب بود و ذوق داشت و شادی میکرد و به پیام های تبریک بقیه توی اینستا جواب میداد...
و هی زنگ میزد به پسرش و میگفت از خواب بیدار شدی عشقم ؟ صبحونه خوردی؟ باشگاه رفتی ؟
و حواسش بود همه چیز امروز برای پسرش بی نقص باشه.
با ذوق بهم گفت وای امروز تولدشه!
خیلی ذوقشو دارم؛ با دوستش یواشکی هماهنگ کردم که بیاد و سورپرایزش کنه!
و من لبخند میزدم از این ذوق مادرانه...
ولی بخشی از قلبم از جا کنده میشد.
بابت اینکه ایکس همیشه به من و خواهرم و برادرم میگه من از روز تولد شما ها نفرت دارم
من از تولد شما ها متنفرم
من از تولد بازی و مهمونی بازی و چیتان پیتان کردناتون متنفرم!
هعی.
من که دیگه واسم مهم نیست و بابتش انقدر ناراحت نمیشم که قبلا میشدم.
فقط یادم میوفته و انگار اون بخش خالی وجودم اون لحظات بیشتر از همیشه به چشمم میاد.
علی رغم ناراحتی های موقتی ام و بخشی از وجودم که دوست داره روز تولدم گوشی رو خاموش کنه و بره بشینه توی پارک و اون روز رو هم مثل روزای دیگه سپری کنه؛
اما باز هم سرزندگی روح من با سردی اون زن نمرده و هنوز کامل به روح من تاریکی نبخشیده...
واسه ی همینه که روز تولد بقیه بهترین دیزاین رو میکنم
بهترین کیک رو درست میکنم
و بهترین هدیه رو میگیرم
حتی من عاشق اینم که وقت و بی وقت و بی مناسبت برای آدمای خوب زندگیم هدیه بخرم:)
برق توی چشمای اسرا وقتی که بهش هدیه میدم...انگار که یهو احساس میکنه یکی توی این دنیا دوستش داره:)
خدایا ازت ممنونم
بابت همه چیز...
هر از چند گاهی یه لیست از وسایلایی که دارم اما حتی یبار هم استفاده نکردم و همینجوری موندن تهیه میکنم
و اون هارو به افراد مختلف هدیه میدم
حس خیلی خوبیه:)
یادم باشه امروز هم این کار رو بکنم و بعد کاغذ کادو بخرم.