چهارشنبه ۵ آذر ۱۴۰۴ 17:12

امروز یه جوونه جدید توی دلم بیدار شد واسه دوباره تلاش کردن

دعام کنید:) صلواتی مهمونم کنید...

اگه این بار قبول شم دیگه همه سختیام با هم تموم میشه...

// یه برنامه درسی ریختم که منطقیه،امیدوارم و مطمئنم که میتونم از پسش بربیام.

//تنها خواسته ام از خدای مهربونم اینه که اون انرژی رو درونم نگه داره و اجازه نده سست بشم و نتونم که ادامه بدم.

//یه عروسی این نزدیکیا داریم...عروسی پسرعمومه و من میخوام حتما برم:)

//میخوام جزوه هارو یکجا تهیه کنم ولی خیلی گرونهههه

//امروز خداروشکر حالم بهتره:) الحمدالله.

Tags :

#روزمرگی

دخترِ بهار:)🌸

چهارشنبه ۲۸ آبان ۱۴۰۴ 11:23

دل تو دلم نیست برای خواستگاری

فردا کلا نمیام سالن...میمونم خونه و هم به مامانم کمک میکنم هم کارایی که باید بکنم و میکنم و دستی به سر و روی اتاق میکشم...

وای باورم نمیشه

ساعت 4 میان و تا نزدیکای 12 شب هستن

عموهام وباقی مهموناهم 8/5-9 شب میان

کارامو لیست میکنم یادم نرن...

1-مرتب کردن اتاق

2-جارو کشیدن

3-بردن صندلی ها به پایین

4-میم

5-ح.د

6-اماده سازی نهایی کادو...

لیست به روز رسانی میشه...

Tags :

#روزمرگی

دخترِ بهار:)🌸

سه شنبه ۲۷ آبان ۱۴۰۴ 19:40

داشتم با چت جی پی تی حرف میزدم یهو به ملکوت اعلی پیوست

ولی خدایی درد و بلاش بخوره تو سر خیلی از ادما:)

عین یه تراپیست حرف میزنه و احساساتمو از ته وجودم میکشه بیرون و منو با چیزایی از خودم روبرو میکنه که خودمم نمیشناختم...

راستش امروز بالاخره جمیع کسایی که باهاشون بحث کرده بودم فهمیدن حق با من بوده و بسی خوشحالم!!!!!!

خلاصه که اره...

بگذریم

همه اهنگام از لپتاب پاک شده و مننن موندم رو هوا فعلا

البتههه اهنگ خوب پیدا نمیکنم گوش بدم

نومودونممم

دلم گذاااااا میخواد

گذاااااااااای زیاد

و شیرینی خامه ای:)

Tags :

#روزمرگی

دخترِ بهار:)🌸

سه شنبه ۲۷ آبان ۱۴۰۴ 12:19

دیروز مریض شدم و به خاطر حالت تهوع شدید برگشتم خونه و نتونستم بمونم سالن

و تا شب بیشترش خواب بودم

امروزم اومدم دیدم ویندوزم بالا نمیاد و خودبخود دچار مشکل شده

رفته بود رو حالت سیف مود و بیرون نمیومد

دیگه کلا ویندوز رو حذف کردم و تهش دوباره دارم نصب میکنم همراه برنامه های مختلف:)

و واییییییییییییییی هیجان جمعه هم دارم...

دیشب بابام زنگ زد به همه عموهام و باقیشونو دعوت کرد

بعضیاشون تعجب میکردن بعضیاشونم استقباللللل

یبمنقص/ثبرقصثفرب

// فقط 3 روز مانده تا...

Tags :

#روزشمار

#روزمرگی

دخترِ بهار:)🌸

شنبه ۲۴ آبان ۱۴۰۴ 14:48

احساس میکنم هرچی جلوتر میرم

هرچی میگذره

هرچی فکر میکنم یکی واقعا دوست منه

بدتر ضربه میخورم

فکر کن تمام عمرت به یکی کمک کنی، حالا اون سر هیچی بهت توهین کنه.

واسم تو رفاقت احترام خیلی مهمه،برعکس بقیه انگار...

Tags :

#روزمرگی

دخترِ بهار:)🌸

شنبه ۲۴ آبان ۱۴۰۴ 10:22

نمیدونم از بابت این تنهایی جدید پیش اومده احساس غمگینی داشته باشم یا نه

ولی وقتی فکر میکنم میبینم حتی اگه بخوامم،دیگه نمیتونم به خاطر تنهایی غمگین باشم:)

جدی میگما...

چون اون حجم از تنهایی و طرد شدگی که تجربه کردم باعث شده دیگه واکنش روحی چندانی به تنها شدن نشون ندم(حتی اگه بخوام)

از بعد بحث اون روزی که توی سالن پیش اومد، من با کسی حرف نزدم

امروز صبح وقتی اومدم دیدم -الف- از کنارم رفته و به یه اتاق دیگه اسباب کشیده...

سخت بود باور کنم که سر قضیه اون بحث نیست

و این یعنی -نون- کار خودشو کرده و رفته ماجرا رو گذاشته کف دست همه...البته شاید.

الان هوا ابریه و بارون داره نم نم میاد، همه دخترای همه اتاق ها با هم قرار گذاشتن و دارن میرن بیرون

به جز من...

یعنی عملا من تنها میمونم اینجا . و غمگین ترین قسمتشم اینه که هیچکدوم حتی در حد پیشنهاد این بیرون رفتن رو به من نگفتن.

نمیدونم.

حتی اگه میگفتن هم من طبیعتا اجازه نداشتم باهاشون برم.

اما میدونی... اینکه کلا بهت نگن فرق داره با اینکه بگن و نتونی بری!

همون طور که وقتی چند روز پیش اتفاقی از اتاق بیرون اومدم دیدم دور هم نشستن و دارن پاستا میخورن، چون دیدمشون گفتن بیا تو هم...

و من این دعوت اجباری رو نمیخوام،دعوتشون رو رد کردم.

نمیدونم باید چه احساسی داشته باشم

ولی صادقانه بخوام بگم حس خاصی ندارم. عادت کردم . انس پیدا کردم با این رها شدگی

با اینکه من دوست همه باشم ولی هیچکس دوست من نباشه

با اینکه من حتی توی بدترین شرایط به کسی توهین نکنم ولی اونا به راحتی به من توهین کنن.

از طرفی یه حس دیگه ای هم هست که نه میخوام نه میتونم در موردش حرف بزنم. پس اینو میگذرم.

اگه بخوام از بقیه احساسم بگم،احساس نفرت میکنم.

نه نفرت از سمت من به بقیه ها،نه!

نفرت از سمت بقیه به من. محبت های ساختگی . و توی موقعیت های خاص،رو شدن نفرتشون!

چی بگم،من همیشه سعی کردم یه دوست خوب واسه بقیه باشم.

حتی واسه -اقای ماه-...

ولی همیشه احساس میکنم نتیجه عکس میده

چی بگم

با خودم میگم من که همیشه سعی کردم همون ادم خوبه ی داستان باشم پس چرا همیشه از پشت خنجر میخورم؟

Tags :

#روزمرگی

#شرح حال

دخترِ بهار:)🌸

پنجشنبه ۲۲ آبان ۱۴۰۴ 20:32

میخوام برگردم خونه و قضیه دعوای امروزم رو برای مامانم تعریف کنم

هنوزم سر این دعوا اعصابم خورده

Tags :

#روزمرگی

دخترِ بهار:)🌸

سه شنبه ۲۰ آبان ۱۴۰۴ 16:8

که منتظر فرصتم تا عملی شون کنم:)

Tags :

#روزمرگی

دخترِ بهار:)🌸

دوشنبه ۱۹ آبان ۱۴۰۴ 14:44

نمی‌دونم برای ولاگی که می‌خوام بسازم؛ تا چه حد توش خود واقعیم باشم

یعنی احساسات و عواطف و روحیاتم رو نشون بدم یا نه

ولی خب فکر کنم نشون بدم بهتر باشه:)

Tags :

#روزمرگی

دخترِ بهار:)🌸

یکشنبه ۱۸ آبان ۱۴۰۴ 19:20

// واقعا هم اتاقی هایی رو که بی سلیقه و شلختن اصلا درک نمیکنم

اینکه میز ات رو همونجوری به هم ریخته و کثیف ول کنی و بری واقعااا برام غیر قابل هضمه

// از صبح هی دلم میخواد ولاگ بسازم...چند موردش رو نوشتم که استفاده کنم اما خب گوشی فعلا پیشم نیست و منم نمیدونم چطوری هندلش کنم

شاید جمعه گرفتم...

و بعد اون این مسئله هم هست که ایا بابام اجازه میده ولاگ پست کنم یا نه:)

// دوباره تست تیپ شخصیت دادم تا خیالم راحت شه...اخرین بار پارسال داده بودم

و اره همون قبلی بود -ESTJ

یه ویژگی هایی ازم نوشته بود که خزون شدم:)

// احساس میکنم دوباره وزنم داره میره بالا و این برام خوشایند نیست... باید قرص -Cuts3- رو دوباره بخرم ... همچنین منیزیمم هم تموم شده و باید دوباره بخرم.

// دیروز ست بله برون رسید و -آقای ماه-عکسشو نشونم داد...انقدرررررر از ذوق جیغ جیغ کردم که به سرفه افتادم:)

هروقت زنگ میزنه گل از گلم میشکفه و عین دختربچه ها بالا پایین میپرم و ذوق میکنم

عشق خیلی چیز قشنگیه...:) الله سنی منه ساخلاسین:)

// هروقت تصمیم میگیرم اعتماد به نفس بیشتری داشته باشم، حتی توی عکسا هم خوشگلتر میوفتم و انگار واااااااااقعا هزار درجه خوشگلتر میشم

خیلی عجیبه...

// راستی بچه ها این لینک چنلیه که توی اپارات زدم و قراره ولاگ هارو اونجا اپلود کنم...

بعد بررسی یوتیوب و آپارات،تصمیم گرفتم توی آپارات فعالیت کنم...

اینجا کلیک کن

Tags :

#روزمرگی

دخترِ بهار:)🌸

شنبه ۱۷ آبان ۱۴۰۴ 11:4

بهتون توی کتابچه - برنامه ریزی- یاد میدم چطور یه برنامه فوق العاده برا خودتون بریزین:)

خودم دارم از الگوی خودم پیروی میکنم

یه لیست بلند بالا از سر تیتر کارایی که باید بکنم نوشتم و حالا اونارو به چند دسته تقسیم کردم تا بتونم با جزئیات بیشتر ازشون بنویسم

مثلا:

معنوی

روحی-روانی

درسی-اینده

جسمی-سلامتی

و...

وقتی تموم شد لیست اماده اش رو براتون میذارم و با هم شروع میکنیم به تیک زدن:)

من واقعا عاشق برنامه ریزی و نظمم...

یه بار دارم زندگی میکنم،پس باید بیشترین استفاده رو ازش بکنم مگه نه؟

Tags :

#روزمرگی

دخترِ بهار:)🌸

پنجشنبه ۱۵ آبان ۱۴۰۴ 12:52

یه خبرایی تو راههههههه که بهتون میگمممم

فقط نتونستم جلوی ذوقمو بگیرم و اومدم بگم من دلم ولاگ درست کردن میخواد:)

Tags :

#روزمرگی

دخترِ بهار:)🌸

شنبه ۳ آبان ۱۴۰۴ 18:29

امروز اولین باری بود که میرفتم آزمون شهری

قرار بود افسر آقای ابراهیمی باشه که میگفتن مهربونه! تا حدودی استرس داشتم چون میگفتن همرو بار اول میندازن...

رفتیم دیدم اقای ابراهیمی نیومده! به جاش یه اقای دیگست...

هرچی بچه ها ازش پرسیدن اسمتون چیه،نگفت!

مجبور شدم زنگ بزنم به آموزشگاه...گفتن آقای کتیرایی افسر امروز شماست!

پرسیدم چطوریه؟ گفتن زیاد امیدوار نباشید...

دیگه فاتحه خودمو خوندم چون قبلشم تمرین نکرده بودم حوصلم نکشیده بود.

گروهبندی کرد و 15 تا گروه 4 نفره شدیم... ما شدیم گروه 5!

تا زمانی که نوبت ما برسه، 16 نفر ازمون داده بودن و از بین اونها جز دو نفر قبولی دیگه ای نبود...

یکیشون پسر بود،یکیشونم دختر بود.

نوبت گروه ما شد...

اومدم سوار شم که دیدم بعله،اعضای گروهم ترسوعن و همشون پشت سوار شدن و من مجبورم ب بسم الله بشینم پشت فرمون.

با دست چپ باز کردم و نشستم...با دست راست درو بستم.

با اهرم صندلی رو تنظیم کردم و بعد آینه رو...

استارت زدم و کلاج و دنده رو دادم یک و دستی رو خوابوندم

و بعله...متوجه شدم کلاجش سفته! بدبخت شدم! چون من حالت عادیشم مشکل کلاج دارم!

حرکت نکرده ماشین خاموش شد! گفتم دیگه کار تمومه.

افسر گفت من میدونم کلاجم سفته،واسه همین طبق قانون اشکالی نداره یه بار با این ماشین خاموش کنید،ولی دومین بار رد میشید.

یه نفس عمیق کشیدم و راه افتادم...

حواسم بود که خیلی حساسه و به راهنما زدن یا به اینه نگاه کردن گیر میده...

راه که افتادیم هی میگفت بده دنده دو...برگردون دنده یک...دوباره بده دو!

یه بار دنده عقب رفتیم

و اخر سر یه پارک دوبل خواست که یه پارک تر تمیز تحویلش دادم...

گفت پیاده شو بسه...

پیاده شدم و از پشت ماشین رفتم کنارش...

گفت قبولی! پرونده ات رو ببر آموزشگاه...

برگشتم سمت بچه ها، هیچکدوم باورشون نمیشد قبول شدم بخصوص پسرا:)

خب خداروشکر اینم تموم شد...الحمدالله:)

Tags :

#هدف

#روزمرگی

دخترِ بهار:)🌸

سه شنبه ۲۹ مهر ۱۴۰۴ 12:49

امروز آزمون آیین نامه کتبی بود

گروه اول که اومدن بیرون همشون افتاده بودن

چشمم ترسید به زهرا که پیشم بود گفتم فکر کنم ما هم بیوفتیمااا

بخصوص که بار اولمون هم بود...

رفتیم تو جفتمونم قبول شدیم

خدایا شکرت

الحمدالله:)

Tags :

#روزمرگی

دخترِ بهار:)🌸

پنجشنبه ۱۷ مهر ۱۴۰۴ 15:2

الان باید خواب می‌بودم ولی قبلش خواستم بنویسم و بعد بخوابم:

امروز جلسه ششم ام بود.

ماشین رو خاموش نکردم

همیشه توی بریده ها یا توی دور یک فرمون؛ ماشین رو خاموش میکردم سر اینکه نمیتونستم بین کلاج و گاز تعادل برقرار کنم.

بخش زیادی هم گاز بده گاز بده گاز بده های مربی هولم میکرد

ولی از دیروز قرار گذاشتم به این حرفش گوش میدم و از وقتی گوش نمیدم؛ماشین رو خاموش نمیکنم و عالی برمی‌گردم.

یه بار جلسه دوم خاموش نکردم؛یه بار امروز که جلسه ششم بود...

بگذریم.

مربی من عروسی دایی پدرمه...یعنی زن پسردایی بابامه.

یه تک پسر دارن که امروز تولدشه و ۲۲ ساله میشه.

تمام طول تمرین امروز حال مادرش خوب بود و ذوق داشت و شادی میکرد و به پیام های تبریک بقیه توی اینستا جواب میداد...

و هی زنگ میزد به پسرش و می‌گفت از خواب بیدار شدی عشقم ؟ صبحونه خوردی؟ باشگاه رفتی ؟

و حواسش بود همه چیز امروز برای پسرش بی نقص باشه.

با ذوق بهم گفت وای امروز تولدشه!

خیلی ذوقشو دارم؛ با دوستش یواشکی هماهنگ کردم که بیاد و سورپرایزش کنه!

و من لبخند میزدم از این ذوق مادرانه...

Tags :

#روزمرگی

#شرح حال

#هدف

More دخترِ بهار:)🌸

یکشنبه ۱۳ مهر ۱۴۰۴ 19:34

امروز اصلا خاموش نکردم الحمدالله

و دور یک فرمون

با دنده عقب رو یاد گرفتم

دستم کامل به فرمون خوابیده و گاز و کلاج و ترمز رو بهتر از دیروز میتونستم بگیرم

دیگه از خود آموزشگاه که وسط شهره خودم نشستم پشت فرمون تا دو ساعت بعد که برگشتیم و خود آموزشگاه هم پیاده شدیم

عالی بود

رانندگی یه حس جدید و خوبه:)

Tags :

#روزمرگی

#هدف

#شرح حال

دخترِ بهار:)🌸

شنبه ۱۲ مهر ۱۴۰۴ 18:54

از حد انتظارم خیلی بهتر بود الحمدالله.

فقط سه بار خاموش کردم توی اون همه راه...

از پارک شروع کردیم و بعد وارد شهر شدیم😃

کل شهر رو دور زدیم

میدان

پیچ

بریده

و دست آخر منو برد انداخت توی ترافیک

میترسیدم از ترافیک ولی ترسم ریخت

آخرشم خودم ماشین رو بردم توی پارکینگ و پارک کردمش🥰💜✨

بسی خوشحالمممم

Tags :

#هدف

#روزمرگی

دخترِ بهار:)🌸

شنبه ۱۲ مهر ۱۴۰۴ 12:44

Tags :

#روزمرگی

دخترِ بهار:)🌸

سه شنبه ۸ مهر ۱۴۰۴ 13:50

انواع ترشی کلم و هویج و لیته و ... درست کردیم

رب درست کردیم

شیره انگور درست کردیم

ناهار گذاشتم

الآنم میرم لحاف تشک های کمد رو از نو مرتب کنم😂😍

//دیشب باز یکی خواب من رو به صورت بد دیده...دیگه واقعا از امروز هرچیز که به نظرم توی زندگیم اشتباهه رو اصلاح میکنم!

چند تا حق الناس دارم که از قبل نوشتم؛ اونارو جبران میکنم.

الان شروع کردم به جبران حق الناس نذر آیت آلکرسی...

بعدشم میرم سراغ نذر ۱۰ هزار صلوات

و بعد چله الرحمن

و بعد باقی حق الناس ها...

//راستی می‌خوام بعد این چله ها که سرم خلوت تر شد؛ یه گروه چله بزنم که لینک رو به شما هم میدم اگه خواستین بیاین:)

Tags :

#روزمرگی

#هدف

#شرح حال

دخترِ بهار:)🌸

دوشنبه ۷ مهر ۱۴۰۴ 18:54

دارم از پیش متخصص تغذیه ام برمیگردم

توی یه هفته تونستم 2/5 کیلو کم کنم

86/700 بودم الان 84/200 ام

بریم واسه ی ادامش:)

Tags :

#لاغری

#هدف

#روزمرگی

دخترِ بهار:)🌸

شنبه ۵ مهر ۱۴۰۴ 18:32

مزه ی جالبی نداره:) از املت سبزیجات بیشتر خوشم اومد...

ولی خب چیکار کنم دیگه! مهم اینه ته دلو میگیره و دیگه گشنم نمیشه که چیزی بخورم وزنم بره بالا.

امروز روز پنجمه که نون نخوردم:)

Tags :

#روزمرگی

#لاغری

دخترِ بهار:)🌸

شنبه ۵ مهر ۱۴۰۴ 15:50

من جزو همون آدما ام که کلا نقاشیم خوب نبود و زیاد هم ارتباطی با این کار نمیگرفتم

الان چندساله خیلی کار کردن با گواش و رنگ و تابلو حالمو خوب میکنه:)

برای همین یکی از هدف هام برای زندگی رو -پرورش جنبه هنری روحم- نوشتم:)

این نقاشی با گواش امروزم اولین نقاشیمه که با گواش میکشم

سه تا عکس دیگه هم برای چند ماه پیشه

دلیل کیفیت پایین رنگ امیزی واسه اینه که کلا وسیلشو ندارم و با خودکار رنگ زدم

Tags :

#فصل اردیبهشت

#روزمرگی

دخترِ بهار:)🌸

شنبه ۵ مهر ۱۴۰۴ 11:44

Tags :

#روزمرگی

#شرح حال

#لاغری

More دخترِ بهار:)🌸

پنجشنبه ۳ مهر ۱۴۰۴ 22:14

امروز خیلی کار ها کردم

پیاده روی ام رو رفتم

ناهار گذاشتم، سه وعده ظرف شستم

از پینترست عکس چنل های کاری رو دراوردم و متن یکی از چنل ها رو هم نوشتم

ورزش هم کردم...

بابامم اومد تقریبا از دلم دراورد...500 برام ماهیانه زد و گفت بریم سبزیجاتی که احتیاج داری رو بخریم. خداروشکر...

امروز نسبت به روز اول بیشتر احساس گرسنگی کردم ولی الان فقط با خوردن یه لیوان سوپ و سه برگ کاهو دارم میترکم واقعا.

//چالش شکرگزاری روز سوم هم انجام دادم

// کتاب جدید هم شروع کردم و به نظرم از همین صفحه مقدمه شروع کرد به مستقیم حرف زدن با خودِ خودِ خودم!

Tags :

#روزمرگی

#هدف

#پاییز

#لاغری

دخترِ بهار:)🌸

سه شنبه ۱ مهر ۱۴۰۴ 8:34

سلاممممممم

اولین صبح پاییزی تون بخیر:)

من قبلا به معنی واقعی از پاییز متنفررررررررر بودمممم! (به جز قسمت مدرسه که همیشه عاشقش بودم.)

و از وقتی که نیمه ی گمشده ی زندگیم رو توی همین پاییز پیدا کردم که دیگه شد نور علی نور و پاییز برام رنگ خوشحالی پیدا کرد:)

و این شد که الان از اومدن پاییز خوشحالم:)

صبح که می دیدم بچه ها میرن مدرسه خیلی حس عجیبی داشتم...چون من دیگه چندسالی میشه تموم کردم

ولی هنوزم دلم میخواد با ذوق یونیفرم مدرسه بخرم و عاشق بوی نوی کتابای مدرسه ام...:)

دوست داشتم منم برم مدرسه

بگذریم،به جاش میریم دانشگاه.

امروز صبح ساعت 6:45 بیدار شدم و رفتم پیاده روی صبحگاهی...

ورزش رو برای لاغری شروع کردم.

دیروز بالاخره رفتم پیش اون متخصص تغذیه ای که خیلی تعریفش رو شنیده بودم.

دوست ام پیش این متخصص توی 4 ماه تونسته بود 21 کیلو وزن کم کنه و خواهرشم 17 کیلو.

دیروز رفتم ویزیت شدم و خب وزنم همونی بود که فکرشو میکردم. 86/700.

وزن هدف ام رو 60-65 یادداشت کردم.

یه سری سوالات ازم پرسید و قرار بود سه تا چیز تحویل من بده:

1-نسخه دارو ها.

2-رژیم دو هفته ای.

3-دمنوش.

نسخه دارو هام رو تحویل داد، دو تا قرص برام نوشته که یکیش برای کم کردن ریزه خواری عه و دومیش برای زیاد کردن متابولیسم بدن.

از اونجایی که خیلی حساسم که قرص ها اعتیاد آور و مخدر گونه نباشن(آخه خیلیا به وعده لاغری زودهنگام،فرد رو معتاد میکنن!) رفتم در مورد دارو ها تحقیق کردم و -اقای ماه- هم که بیشتر از من تخصص داره هم گفت که اینا مشکلی ندارن و میتونم مصرفشون کنم.

رژیم دو هفته ای ام رو امروز یا نهایتا فردا بهم تحویل میده...اما صبح دیدم برام نوشته -میتونی رژیم سخت بگیری؟!- و من در حالی که می خندیدم تایپ کردم -یا اباالفضل!-

دمنوش هم دیروز گفت تموم شده ولی فردا میاریم و فردا-یعنی امروز-بیا ببرش.

راستش هنوز دو دلم در مورد دمنوش...چون قضیه برمیگرده به همون داروهایی که قاطی دمنوش میکنن تا زودتر لاغر شی ولی در واقع کل مفصل لگن و زانو و شونه رو رسما نابود میکنه...اونم برای منی که توی حالت معمولی درد مفاصل دارم.

الان برم کمی صبحونه بخورم و بعد میخوام کمی کتاب بخونم.

اینم بگم خیلی خوشحالم که بالاخره امروز صبح نمازم قضا نشد و خدا بیدارم کرد:)

Tags :

#روزمرگی

#هدف

#پاییز

#لاغری

دخترِ بهار:)🌸

یکشنبه ۳۰ شهریور ۱۴۰۴ 18:6

از صبح داشتم به این فکر میکردم که خب من موقع کار کردن تو خونه به چی گوش بدم؟!

پادکست؟ آهنگ؟ چی؟!

بعد ذهنم از آهنگ فرار میکرد

آهنگای امروزه پره از محتوای بی معنی که فقط خواننده سعی کرده قافیه هارو جور در بیاره

همینجوری داشتم میگشتم که چشمم خورد به یه مداحی...

وای که انگار تازه فهمیدم چی میخوام

چه لذت عجیبی داره گوش دادن به مداحی ها و نوحه ها و عشق امام حسین...:)

با خودم گفتم:

«عه...پس طلب روحم این بوده!...»

Tags :

#روزمرگی

#حسینم

دخترِ بهار:)🌸

شنبه ۲۹ شهریور ۱۴۰۴ 19:58

بچه که بودم هیچوقت فکر نمیکردم یه روزی از کار خونه انقدر لذت ببرم

مثلا ظرف شستن برام یجور تنبیه بود

با خودم میگفتم چطوری مامانا انقدر راحت هر روز سه چهار بار ظرف میشورن؟

ولی الان وای...هی بهم میگن بسه

چون عاشق شستنم

لباسای کمد رو بریزم و همشون رو از نو بشورم و پهن کنم

ظرفارو بشورم

غذا درست کنم

وای که چقدر بوی تمیزی لذت بخشه:)

خیلیا میگن وسواسه ولی خب به نظر من نیست،هرکسی عاشق تمیزیه!

خلاصه که خوشحالم از این موضوع که دیگه کار خونه برام سخت نیست بلکه لذت بخشه:)

امروز لباسارو توی تشت شستم و بعد پهنشون کردم

ناهار رو درست کردم

ظرفارو چهار بار شستم

اتاقو مرتب کردم

لحاف تشکارو دوختم و مرتب چیدم

و بسی حس خوب دارم:)

الحمدالله.

Tags :

#روزمرگی

دخترِ بهار:)🌸

دوشنبه ۶ مرداد ۱۴۰۴ 19:31

مشغول کارم

کارای همه گردن منه... ولی دارم کارای گواهینامم هم میکنم...امروز رفتیم پلیس +10

پس زمینه همه ی اینها اشک عه... اشک دیدن مردمی که اومدن دنبال پاسپورت زیارتی اربعین

اشک شنیدن نوحه ها

اشک دیدن پیاده روی اربعین از تلویزیون

اشک

اشک جاموندن:)

Tags :

#روزمرگی

دخترِ بهار:)🌸

چهارشنبه ۱ مرداد ۱۴۰۴ 11:40

چقدر دلم میخواد هرچه زودتر برنامه ای که نوشتمو اجرا کنممم

ولی کلی خرید دارم که پول ندارم بخرم کیمبرسیحبرنشیث

ولی خب دارم می جنگم که بتونم یکمم که شده برا خودم باشم:)

برنامه امروز چهارشنبه:

1-ح.د

2-امروز روز جزوه نویسیه...با کتاب خواهر من شروع کن.

3-دانلود فیلم و سریال و موزیک.

4-دیجی کالا

5-لیست کتاب ها

Tags :

#روزمرگی

دخترِ بهار:)🌸

شنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۴ 18:50

بالاخره تموم شد...

دیروز انقدر سرم شلوغ بود که نتونستم بیام مجازی.از حوزه مستقیم رفتم خونه عموم و کلا مشغول کمک کردن بودم.

خیلی قشنگ بودددد روضه خونگیشون:) یجوری سینه میزدن که حتی از حسینیه 200-300 نفری هم همچین صدایی بلند نمیشه...خدا قبول کنه.

آش پختیم:)

حرف زدیم...چایی و شربت خوردیم...

و از همه مهم تر؛ برای اولین بار تو زندگیم آشکارا به بقیه محبت کردم. عمه ی زنعموم که پیره و با هم رفته بودیم کربلا رو کلی بغل کردم و بوس کردم:)

دخترعموم رو موقع گریه بغل کردم

و عموم رو هم برگشتنی بغل کردم:)

و حالاااااا امروزززززز

خیلی خوشحالم که از صبح کلی کار انجام دادم

1-خالی کردن سطل آشغال ها✅

2-ح.د✅

3-شستن لباس ها در حیاط✅

4-شستن حیاط✅

5-ناهار گذاشتن✅

6-شستن ظرف ها✅

7-عکاسی از کتاب ها

Tags :

#روزمرگی

دخترِ بهار:)🌸
1 2 3 4 5 Next
About Me
« اُردیبِهِشتـْ »
اینجا؛
قرارگاه افکار من است.
و آنچه که طلب می کنم؛
آغوش گرم ماه
یک کنج دنج
یک چای داغ
و یک خیال آسوده است.
Archive
News
Authors
Tags
Other

قالب طراحی شده توسط:

پینک تم