شنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۴ 22:28

هیچکس نفهمید من چی کشیدم

هیچکس نفهمید

Tags :

#روزمرگی

دخترِ بهار:)🌸

شنبه ۲۱ تیر ۱۴۰۴ 22:1

تنهایی من اونجاست که تمام پله هارو میدوعم سمت بالا و سفت جلوی دهنمو گرفتم تا صدای هق هق هام رسوام نکنه

و امان از وقتی که میرسم به اتاقم

چه هق هق های غریبانه ای که این چهاردیواری از من شنید:)

چه تنهایی ها...

چه بغض های سنگین و کشنده

و چه اشک های غم آلودی...

یادم نمیاد این چندمین باریه که اشکام سر باز میکنن

یادم نمیاد چندمین باریه که سرمو فشار میدم توی بالشتم و انقدر هق میزنم تا نفس کم میارم

یادم نمیاد این چندمین دفعست که صورتم به پهنا خیس اشکه

یادم نمیاد خیلی وقته دیگه زندگی دیگه به کام من نیست.

دلم خودکشی میخواد .

این بار قوی تر از دفعه اولی که 45 تا قرص بالا انداخته بودم.

ولی میدونم تموم نمیشه میدونم ای کاش خدا ذره ای رحم میکرد بهم.

ای کاش می دید من حالم خوبه و دارم تلاش میکنم ولی کیا میان و با چند جمله جوری خرابش میکنن که سالها سر خاکستر رویاهام اشک میریزم.

اصولا موقع گریه هم مجبورم کتابو جلوم باز کنم تا وقتی یکی وسط گریه ام اومد نگه چرا درس نمیخوندی

جالب میدونی چیه؟

اینه که تک به تک صفحات همه کتابام از خیسی اشکام چروک شده.

Tags :

#روزمرگی

دخترِ بهار:)🌸

جمعه ۲۰ تیر ۱۴۰۴ 19:12

بعد از ماجرای دیروز که گفتم نذارید تو 11 سالگی کاشت ناخن کنه اونم تو خونواده ای مثل ما

بگذریم

یادمه وقتی بچه بودم گفتم مامان! با شیر ایت میشه دوستم بره راه پله خودشون بشینه منم راه پله خودمون بشینم(همسایه دیوار به دیوار بودیم) تا بتونیم به هم پیامک بدیم؟

گفت نه!

امروز وقتی این خاطره یادم اومد که خواهر کوچیکترم با تبلت خودش که توی 9 سالگی صاحب شد(من تو دهه دوم زندگیم هستم و گوشی ندارم!) برای خودش اکانت زد و عکس خودش رو گذاشت پروفایل. یه عکس موباز با چشم انداز باغ!

به این فکر کردم که من هنوزم دارم از اکانت های پدرم استفاده میکنم. به این فکر کردم که من هنوز از نظر اونها اجازه ندارم از اینترنت استفاده کنم.(اینترنت وبلاگ مخفیانست.)

وای فای خونه رو قطع کردن.

تلفن ثابت خونه رو هم از ورودی خونه قطع کردن که من نتونم به کسی زنگ بزنم یا با دوستام و هرکسی در ارتباط باشم.

چرا من نمی میرم تو این زندان؟

وقتی هم اعتراض کردم که چرا منو میزدید ولی اونو نمیزنید(اعتراض به تبعیض که ای کاش منو هم نمیزدید)

رفتن به همه گفتن که من میگم لطفا خواهر کوچیکترمو هم بزنید! در این حد مریض...در این حد کج فهم...

Tags :

#روزمرگی

دخترِ بهار:)🌸

جمعه ۲۰ تیر ۱۴۰۴ 18:1

داشت فیلم مظلومیت شهدای جنگ با اسرائیل رو نشون میداد

که مثلا این شهید فقط 20 سالش بوده و نخبه بوده و کلی مدال داشته و فلان...

کاغذ های لوح تقدیر و مدال هاش رو که پرت شده بود 100 متری محل اصابت رو از زیر خاک درمیاوردن و نشون میدادن

کارنامشو از زیر خاک کشیدن بیرون که رویای پزشکی داشته و فلان

مامانم صدا زده میگه ببین معدلش 19 و خورده ای بوده!!!!!! درد و بلاش بخوره تو سرت!

مریض روحی که میگن همینه که حتی تو مستند شهدا دنبال تحقیر من بگرده.

Tags :

#روزمرگی

دخترِ بهار:)🌸

جمعه ۲۰ تیر ۱۴۰۴ 15:29

خیلی وقت بود دلم یه رمان میخواست که بشینم بخونمش و ذره ذره غرق ماجراش بشم. چون توی دنیای بیرون زندگی ای ندارم

لااقل دلم خواست جای شخصیت یه رمان زندگی کنم...وقتی کتاب و رمان میخونم دیگه گذر زمان و دور و اطرافمو نمیفهمم...

یه چیزی که برام همیشه جالب بوده،اینه که من چه توی رمان و چه توی فیلم همیشه ی خدا دنبال ژانر عاشقانه و درام ام.

و توی کتابها دنبال کتاب روانشناسی و گاهی فانتزی های ترسناک...

از دیروز یه رمان رو شروع کردم. آبکیه ولی خب بهتر از هیچیه...

به هر حال خوشحالم که توی گذر روز های کسل کننده و یخ زده ی خودم نیستم:)

Tags :

#روزمرگی

دخترِ بهار:)🌸

پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۴ 15:31

بالاخره تربیت اشتباه خواهرم داره خودش رو نشون میده.

روزی که گفتم بابا تربیتتون اشتباهه عصبی شد گفت گوه خوری تربیت ما به تو نیومده...

همون روز هایی که من میگفتم به والله دارید اشتباه رفتار میکنید باهاش،به والله اینجوری پر رو بار میاد... ولی گوش ندادن.

دقیقا هرچقدر سر من سختگیری افراطی داشتن همونقدر سر خواهرم بی خیال افراطی ان و لی لی به لالاش میذارن.

امروز آبروشون رو جلو همه برد...

اول اینکه عادتشه الکی ادا دربیاره...یعنی الکی خودشو بلرزونه عین روانیا. خودشو بزنه به غش و بلرزه و بگه وای ترسیدم تا بقیه بخندن.

اینو داشته باشید تا اینجا،

امروز اون آقایی که اومده بود کولر نصب کنه تو کوچه بابام گفته اقای فلانی ایشونم دختر بنده هستن. خواهرمم اون رفتارشو انجام داده و آقاهه دلش شکسته ولی از سر مردونگیش هیچی به بابام نگفته. چون آقاهه یه مشکل جزئی تو ظاهرش داشت.

بابام به شدت ازش عصبی بود...میگه مثل اسکلا اینجوری کردی! یکی دو تا چک هم از مادرم خورد...

راضی نبودم به چک خوردنش ولی دیدم تازه دو قورت و نیمشم باقیه. اون زمان که من دست روم بلند میشد خیلی ناراحت و افسرده میشدم و ساعتها گریه میکردم...این عین خیالشم نیست. دراز کشید رو مبل و پاشو انداخت رو پاش و تازه حاضر جوابی میکرد و داد هم میزد.

12 سالش نشده هنوز. خیلی حسوده. سر اینکه من برای اصلاح صورتم رفته بودم آرایشگاه؛گفته پس منم میخوام حقمو بگیرم و میخوام برم ژلیش ناخن.

یا وقتی من لپتاب خریدم(با این سن هنوز گوشی ندارم) تا صبح جیغ زد که باید برا من تبلت بخرید. و تو 9 سالگی صاحب تبلت شد.

هرچی گفتم بابا...اینو فردا نمیتونید جمعش کنیدا!

گوش ندادن که ندادن. آخرش گفتم به من چه؟ من نه قراره خرجشو بدم نه جورشو بکشم. حالا ول میکنم اینجوری تا بعدا بگن آره تو راست میگفتی.

دومین چیز اینکه همسایه روبروییمون که تازه خونه ساختن و اومدن،یه دختر کلاس چهارمی داره که باباش متاسفانه فوت کرده. مادرشم کادر درمانه و دائم توی شیفته. بچه از لحاظ مالی کاملا تامینه و روزی بالای 500 هزار تومن فقط خرج خورد و خوراک سوپرمارکتیشه.

اما متاسفانه از لحاظ تربیت..........

خواهر منم که زیادی ساده ولی دریده اس. چشم و گوشش هنوز بستست.

اومده بهش گفته میدونستی جسم پسرا با ما فرق داره؟ میدونستی زن و شوهر ازدواج که میکنن فلان کارو میکنن؟ و از قبیل این حرفها که زیادی دیگه داره پر رو میشه.

تا حالا هرچی خواسته بهش دادیم. مثلا چندبار پریده بی اجازه اومده تو خونه(یه بار من دراز کشیده بودم خواب بودم فکر میکردم خونه تنهام یهو اون بالا سرم سبز شد من سکته کردم...یعنی در این حد پرروعه)

یا مثلا میدید در خونرو میزد و تا ما باز میکردیم میپرید تو میدید سفره پهنه و پیتزا خریدیم میگفت به منم بدین و ما هم میدادیم. میگفتیم عیب نداره بابا نداره بذار بهش محبت کنیم.

یا میگفت برام فلان چیزو بخرید...از این دمپایی ها بخرید. در حالی که همه چی داره ها!

مامانش بنده خدا خیلی جوون و ماه! خیلی مودب و خیلی خوش اخلاق...چند ماه بعد ازدواجشون همسرش سر مشکل کلیه فوت کرده...حتی وقتی خونشونو آوردن اینجا جهیزیش نو نو بود! میگفت من که استفاده ای نکردم:)

تازه این به کنار...چند ماه بعد فوت شوهرش، قرار بود عروسی داداشش باشه...رفته بودن از تهران کم و کسری جهیزیه رو بخرن که توی راه برگشت تصادف میکنن و 5 نفرشون یه جا فوت میکنن...داداش 23 ساله اش(دوماد)-زن داداش 18 ساله اش(عروس)-مادرعروس-پدر عروس-برادرعروس...

خیلی داغش سنگینه! براشون یه صلوات بفرستید یا فاتحه بخونید:) بگذریم...

بچه کلاس چهامی لپتاب و گوشی و تبلت و آیفون و ... همه چی داره. فقط لباسای تابستونیش از جمع کل لباسای خونواده ما رو هم ،از اونم بیشتره.

خلاصه که فعلا دیگه قرار شد نذارن بره باهاش بازی کنه!

چند باری هم سر سفره به من تیکه انداختن سر اینکه چند بار کنکور دادم ولی نتونستم نتیجه دلخواهمو بگیرم.

از قبیل اینکه به خواهرم گفتن ما امیدمون دیگه به توعه. خواهرت بی عرضه از آب دراومد.

یا اینکه گفتن نه که بچه هامون خیلی خوب بودن! این دختره هم اومد شد قوز بالا قوز.

واکنشی نشون ندادم. خنثی مثل همیشه.

حوصله ندارم خودم رو به کسایی اثبات کنم که منو هیچ وقت ندیدن.

Tags :

#روزمرگی

#تجربه

دخترِ بهار:)🌸

چهارشنبه ۱۸ تیر ۱۴۰۴ 17:41

گوش شیطون کر الحمدالله این دومین روزیه که یخورده حالم نسبت به بقیه روزا بهتره.

پس میتونم از فرصت استفاده کنم و یه کوچولو کارای مختلف کنم.

-لحظه شماری میکنم تایم کنکور بگذره تا کل اتاقو پاکسازی کنم از هرچی درس و کتابه-

لیست کارایی که تا جمعه میخوام انجام بدم:

1-تمیز کردن و چیدن کمد ها.✅

2-نوشتن لیست خرید ضروریات.

3-تمیز کردن و مرتب کردن کتابخونه و میز مطالعه.✅

4-برنامه یک هفته درس.

5-تماس برای نصب کولرگازی.✅

6-شستن سرویس ها با وایتکس.

7-نوشتن دقیق برنامه هام از هفته پس از کنکور.

8-دانلود آهنگ های دوستم.

9-ح.د✅

به روز رسانی می شود...

Tags :

#روزمرگی

دخترِ بهار:)🌸

چهارشنبه ۱۸ تیر ۱۴۰۴ 9:10

من دیشب بالا تنها خوابیدم

لب پنجره هم خوابیده بودم هیچی هم نداشتم پتو اینا

نصفه شب خیلی سرد شده بود...خیلی

یه صدای ریزی اومد؛چشمامو خوابالو و تار باز کردم دیدم یکی اومده پنجره رو ببنده

جاچسبی که گذاشته بودم لای پنجره تا بسته نشه رو برداشت و گذاشت اینور روی میز
و پنجره رو بست و گفت سرده سرما میخوری...

و رفت...منم خوابیدم

نزدیکای صبح که گرمم شده بود دوباره اومد...چشمام بی عینک تار میبینه و خوابالو هم که باشم بدتر!

دوباره پنجره رو باز کرد ولی جاچسبی رو نذاشت لای پنجره...و رفت...

یه مرد قد بلند و هیکلی بود که سیاه تنش کرده بود . فکر کردم بابامه

صبح که بیدار شدم فکر کردم خواب دیدم...ولی دیدم جاچسبی واقعا دیشب از لای پنجره اومده روی میز

و نه پدرم نه مادرم نه هیچکس از اهل خونه قبول نمیکنن که دیشب بالا اومدن...

پس اون مرد کی بود؟:)

پ.ن: وقتی اومد حس بدی نداشتم...حس محبت و دوست داشتن از سمتش حس میکردم...

میگم شاید عموم بود! همون عموی شهید که رابطه ام باهاش خیلی پر محبته... چون آخه احساس میکردم محرم خونی منه اون آقا...نمیدونم بهرحال همچین حس هایی همرام بود...

Tags :

#روزمرگی

دخترِ بهار:)🌸

سه شنبه ۱۷ تیر ۱۴۰۴ 16:41

اینجوریه که اول تایمر میذارم مثلا واسه نیم ساعت یا چهل دقیقه دیگه

بعد 40 دقیقه وقتی تایمر به صدا در میاد، پامیشم یه ربع دیگه تمدیدش میکنم

بعد یه ربع باز زنگ میزنه . باز من پا میشم یک ربع دیگه تمدید میکنم

یک ربع بعد باز میزنه، عصبی میشم پامیشم کلا خاموشش میکنم و مجدد میخوابم:)

Tags :

#روزمرگی

دخترِ بهار:)🌸

دوشنبه ۱۶ تیر ۱۴۰۴ 16:38

یکی از کارای جالب و شاید پوچ ی که میکنم اینه که میرم توی دیجی کالا و کلی چیز که ازش خوشم میاد رو به سبد خرید اضافه میکنم و دست آخر چون نمیتونم سفارش بدم غمگین میشم و کلا میزنم لغو همه:)

حتی یبار رفته بودم بخش لوازم التحریر...فقط از این بخش نزدیک 50 میلیون چیز میز به سبد خرید اضافه کرده بودم:)

پول میخوام! پول خِلی خِلی زیاد!:)

---------------------------------------------------

وای یه لحظه فکر کردم جوجومو کلاغ برد داشتم سکته میکردم

الان صدامو شنید از پشت کاشیا اومد بیرون

چقدر باهوشهههههههههه ماشاءالله

Tags :

#روزمرگی

دخترِ بهار:)🌸

پنجشنبه ۲۲ خرداد ۱۴۰۴ 18:57

40 نفری که مال من بود رو تصحیح کردم

بعد رفتم یکم خوابیدم...انقدر خواب دعوا دیدم که پاشدم به بابام گفتم ما واقعا دعوا کردیم یا من خواب دیدم؟! گفت نه خواب دیدی!

خیالم راحت شد!

Tags :

#روزمرگی

دخترِ بهار:)🌸

پنجشنبه ۲۲ خرداد ۱۴۰۴ 15:35

نمیدونم چه فعل و انفعالاتی تو مغز یه پسر 15 ساله رخ میده که آیدی اینستاشو بالای برگه امتحانیش مینویسه😂

یعنی میدونه برگه هارو دخترِ استادشون تصحیح میکنه؟ اگه میدونست خودشو مسخره خاص و عام نمیکرد که😂

دارم برگه اش رو اصلاح میکنم؛جالب اینه که نصف برگه اش سفیده.

Tags :

#روزمرگی

دخترِ بهار:)🌸

پنجشنبه ۲۲ خرداد ۱۴۰۴ 15:13

خب خب خبببب

امروز درس نمیخونم و قراره کارامو راست و ریست کنم...

به بابام گفتم میشه با دوستام یکی دو ساعت بریم بیرون؟ گفت نه!

نمیدونم چرا . ولی دیگه بهش فکر نکردم تا ناراحت نباشم...به خودم گفتم فکر کن اصلا انگار همچین پیشنهادی رو مطرح نکردی...برو به خوشحالیت برس!

گوشیشو آوردم بالا و وصل نتش شدم.

فیلمای مینی دوره خیاطی رو دانلود کردم و بسی خرسند و ذوق زده هستم:)

و اینکه نزدیک 40 تا برگه پسرا رو هم من قراره تصحیح کنم. کلاس نهم ان و من برگه های زبانشون رو تصحیح میکنم. دانش آموزای بابامن.

خب پس بریم سراغ کارا

1-مرتب کردن اتاق✅

2-تمیز کردن میز مطالعه✅

3-ح-د✅

4-تصحیح برگه پسرا✅

5-برنامه جمع بندی 14 روزه

6-تاو موزیک و تلگرام(دانلود آهنگای جدید)

7-متن غدیر

به روز رسانی می شود...

Tags :

#روزمرگی

دخترِ بهار:)🌸

پنجشنبه ۲۲ خرداد ۱۴۰۴ 13:4

***عکس آخر پست***

امتحانو دادم و بالاخره پاااایاااااااننننن!

البته از حق نگذریم شیمی رو قشنگ قهوه ای کردم! خیلی سخت بود.

ولی به هر حال دیگه برام مهم نیست!!!

خب خب...

با دخترا چند تا عکس گرفتیم به عنوان آخرین روز پشت کنکوری بودن...چون هممون دیگه میخوایم امسال هرچی قبول شدیم بریم...

برگشتنی سر کوچه پیاده شدم و با پول نقدی که همرام برده بودم حدود 270 تومن خوردنی خریدم...

البته یکجا میخرم توی طول دوهفته میخورم چون خیلی کم میخرم بقیه اوقات...

البته نباید به مامانم میگفتم!ولی خب حالا گفتم کاریش نمیشه کرد...

وای وقتی تو مغازه بودم پسره هی میگفت از اینم داریم از اونم داریم...تاینی بدم بهتون؟

من کی میخوام یاد بگیرم به صدا زدن همه نگم جانم؟ وایییییییییییی

صدام زده برگشتم میگم جانم:/

ای خدا خیلی عادت بدیه...اونم که بدش نیومده بود هی میگفت چیپس معمولی اگه مورد پسندتون نیست بفرستم لیمویی بیارن؟

میگم نه مرسی

بعد حساب کردنی از هرکدوم یکم کمتر حساب میکرد...نزدیک 30-40 تومن تخفیف داد

آخرشم که حساب کردم بیرون اومدنی میگه فروشگاه رو پرنور کردین دستتون درد نکنه:/

ای خدا

حالا اونو ولش کن

شاید امروز یا فردا با بچه ها رفتیم بیرون...حالا ببینیم برنامه چی میشه.

از بودن کنار فاطمه و مائده خوشحالم...اینکه یه جایی از زندگیت حس میکنی عه؛دیگه دلت میخواد با یه آدمی دوستی ات رو ادامه بدی و نمیخوای قطع ارتباط کنی،خودش خیلی حس خوب و مثبتیه.

Tags :

#شرح حال

#روزمرگی

دخترِ بهار:)🌸

چهارشنبه ۲۱ خرداد ۱۴۰۴ 16:25

فصل یک تموم شد

تا 5 چرت بزنم پاشم فصل 2 رو بخونم

و الباااااااااااقی

--------------------------

اولین دوره خیاطی مو یواشکی ثبت نام کردممممم و بسی ذوق زدههه امممممممممم

مینی دوره رایگان بودش...آموزش دوخت جامدادی و پوشه!

خیلی ذوق دارممممممممممم

Tags :

#روزمرگی

دخترِ بهار:)🌸

چهارشنبه ۲۱ خرداد ۱۴۰۴ 10:22

خدایا به خدا خوندنم نمیاد

چی میشه کلا تموم شه

لحظه شماری میکنم واسه شروع محرم

وای راستی دوره های خیاطی و کیک پزی هم پیدا کردمممم

انقدر حس خوب دارن که نگو

منتظرم تموم شه و ثبت نام کنمممممم

Tags :

#روزمرگی

دخترِ بهار:)🌸

دوشنبه ۱۹ خرداد ۱۴۰۴ 22:13

هیچکسی مثل مردِ یه دختر نمیتونه دلشو بشکنه.

مثلا شوهرش/باباش.

نیم ساعت منتظر موندم بابام بیاد موهامو ببافه،هربار به یه بهونه ای پیچوند و دفعه آخر کلا نادیده ام گرفت.

Tags :

#روزمرگی

دخترِ بهار:)🌸

دوشنبه ۱۹ خرداد ۱۴۰۴ 20:28

ماهِ عزیز تر از جانم؛خورشیدِ تابانم؛مرد من،سلام:)

یه سال دیگه گذشت...مگه نه؟ یه سال دیگه با تموم خوبیاش و بدیاش و غماش و شادیاش

چقدر خوبه که توی همه این خوبیاش و بدیاش و غماش و شادیاش پیش هم بودیم...

حتی یه لحظه هم همو رها نکردیم:)

این سومین تولدیه که من کنارتم:)

چقدر خوشحالم از اینکه پیشتم...حتی اگه دور باشم،حضورم باز هم به چشم میاد...

حضور من توی روحته،توی قلبته،حتی اگه جسمم کیلومتر ها دورتر ازت باشه...

دلگیر نباشیا...فقط یه ماه مونده که بعد از هزاران سال بغلت کنم:)

22 سالگیتو تموم کردی مجنونِ لیلی! چشم باز کردی به دنیا و تموم درد و غمام رو شستی...

دوست دارم همیشه بخندی

همیشه سرتو بذاری رو شونه من

همیشه بغلم کنی

و من لوس ترین دختر جهان باشم برات که هی میگه بوسم کن:)

ماهِ من...

داره نزدیک میشه مگه نه؟

زیر بارون با هم دویدنا

دست همو سفت گرفتنا

کنار خیابون لبو خوردنا

پیتزا خوردنای کنار هم

ناخونک زدن به غذای همدیگه

کباب سفارش دادنا

تو سر و کله هم پریدنا

جلو خونواده به هم زنگ زدنا

با هم بیرون رفتنا

سالی که بهش قدم گذاشتیم،سالیه که توش قراره به هم برسیم...قراره مال هم بشیم؛قانونی و شرعی:)

و من چقدر از این قضیه خوشحالم ماهِ من...

لحظه به لحظه زندگیم مشغول فکر کردن بهت و پرستیدن عشقت توی قلبمم:)

لحظه ای نیست که به خدا نگم وای از من نگیریشا! من میمیرم براش:)

صاحبِ وجودم،معشوق من،دلبر ایرانی ام...

از اینکه همیشه هستی و حتی توی بدترین روزای عمرم کنارمی،حس خیلی قشنگی دارم

حس اینکه هستی...دوسم داری...عاشقمی...

حس اینکه قرار بود فقط یک دختر با تو خوشبخت بشه ! و از قضا اون دختر من شدم:)

خدا رو هر لحظه بابت وجودت شکر میکنم

تو تنها دلیل خندیدن این دختری:)

ماوای من...پناهگاه امن شب های بی کسیِ من...

تا وقتی تو هستی دیگه هیچ درد و غمی توی قلبم حس نمیکنم:)

تا وقتی هستی پشتم بهت گرمه...ذهن به هم ریخته ام رو جمع میکنی و منو سرجام نگه میداری:)

نمیدونم چی بگم ازت...فقط میتونم بگم خیلی دوست دارم

خیلی زیاد

و فقط با تا ابد پیشت موندنه که میتونم عشقمو بهت ثابت کنم:)

خیلی دوست دارم...

دلیل هست شدنِ لیلیِ داستان؛

تولدت مبارک.

دوشنبه،19 خرداد 1404.

Tags :

#روزمرگی

دخترِ بهار:)🌸

دوشنبه ۱۹ خرداد ۱۴۰۴ 13:20

دیروزیارو هیچکدوم رو عمل نکردم

کلا حوصله ندارم. حس هیچی نیست...

امروز ولی -آقای ماه- مجبورم کرده ی سری کارارو بکنم

1-دوش گرفتن برای سر حال شدن✅

2-شونه کردن و بافتن موهام✅

3-روتین پوستی و مسواک✅

4-بادی اسپلش و بوخور✅

5-مرتب کردن اتاق✅

6-تمیز کردن میز✅

7-جارو برقی کشیدن

8-تموم کردن فصل 1 شیمی دوازدهم✅

9-تموم کردن فصل 2 شیمی دوازدهم✅

10-پست تولد -آقای ماه-✅

11-متن تولد -آقای ماه-✅

12-پادکست تولد -آقای ماه-

13-شرح حال

14-نظرسنجی گوشی (آ55)✅

15-سوال شرعی (توبه)✅

16-کاشتن لوبیا:)

Tags :

#روزمرگی

دخترِ بهار:)🌸

یکشنبه ۱۸ خرداد ۱۴۰۴ 15:44

مینویسم تا یادم نرن...

1-مرتب کردن اتاق

2-تمیز کردن میز مطالعه

3-خواندن فصل 1 شیمی دوازدهم

4-یکم تفریح...

5-موزیک

Tags :

#روزمرگی

دخترِ بهار:)🌸

سه شنبه ۱۳ خرداد ۱۴۰۴ 19:36

امروز تصمیم گرفتم فکر کنم. به گذشته...به سرگذشتم
چون نتایج کنکور اومده. منم که پشت بودم امسال. دیگه پشت نمیمونم.

باید ببینم چیکار میخوام بکنم. برای آیندم برنامم چیه. برای همین تا شب هی در مورد موضوعات مختلف فکر میکنم و مینویسم و تصمیمم رو اینجا ثبت میکنم...

با بابام حرف زدم. جوابی نداده ولی همین هم خوبه و برام پیشرفت حساب میشه که تونستم بالاخره یبار هم که شده حرفمو بزنم...

خلاصه که آره

تا شب هی قراره تصمیم پشت تصمیم!

Tags :

#روزمرگی

دخترِ بهار:)🌸

سه شنبه ۱۳ خرداد ۱۴۰۴ 10:59

بنویسمشون تا یادم نرن.

1-برنامه مطالعه زیست.

2-خواندن بودجه بندی امروزِ زیست.

3-شرح حال نوشتن از تمام احساسات-عواطف-تصمیمات-شرایط.(حتی اگه 100 صفحه شد.)✅

3-صحبت با بابا.✅

4-تصمیم در مورد برنامه های تابستون.

5-تصمیم در مورد درس در سالهای آینده.

اپدیت میشود...

Tags :

#روزمرگی

دخترِ بهار:)🌸

یکشنبه ۱۱ خرداد ۱۴۰۴ 16:32

کل اتاق رو تمیز کردم و جارو کشیدم.

میز مطالعه رو حسااااااااابی ساییدم و حتی لپتاب رو هم!

با وایتکس افتادم به جون سرویس ها و انقدر شستم که صدا جیق جیق بده.

کمد هارو از نو ریختم زمین و دوباره چیدم و تا کردم لباسهارو.

توی دستگاه بوخور کوچولوم،چند پاف بادی اسپلش زدم و نتیجه فوق العادستتتت! کل اتاق بوی خوب گرفته.

حالا آدم به اتاق نگاه میکنه روحیه اش تازه میشه

نور ملایم خورشید هم افتاده تو

و بوی خوب بوخور بلند شده

خوشششششحاااااااال تریییینممممممممممم

از وسواسی بودن خوشم میاد

-نظم- خیلی آرامش بخشه.

Tags :

#روزمرگی

دخترِ بهار:)🌸

یکشنبه ۱۱ خرداد ۱۴۰۴ 12:59

ترجیح میدم بنویسمشون تا یادم نرن

به مرور که انجام میدم،تیکشون هم میزنم:

1-مرتب کردن فضای کلی اتاق.✅

2-مرتب کردن کمد لباسها.✅

3-تمیز کردن میز مطالعه.✅

4-شستن سرویس ها.✅

5-دوش گرفتن.✅

6-خالی کردن سطل آشغال اتاق.✅

7-جارو برقی کشیدن.✅

8-شروع عربی خوندن.

9-نوشتن برنامه های تابستان.

10-عوض کردن قالب وبلاگم.✅

11-تمیز کردن لپتاب.✅

فعلا همینا...:)

Tags :

#روزمرگی

دخترِ بهار:)🌸

پنجشنبه ۸ خرداد ۱۴۰۴ 21:0

نامزدم فردا کنکور ارشد داره

ممنون میشم یه صلوات به نیابت از امام جواد(ع) هدیه به حضرت زهرا(س) براش بفرستین

ممنونم:)

Tags :

#روزمرگی

دخترِ بهار:)🌸
About Me
« اُردیبِهِشتـْ »
اینجا؛
قرارگاه افکار من است.
و آنچه که طلب می کنم؛
آغوش گرم ماه
یک کنج دنج
یک چای داغ
و یک خیال آسوده است.
Archive
News
Authors
Tags
Other

قالب طراحی شده توسط:

پینک تم