نمیدونم از بابت این تنهایی جدید پیش اومده احساس غمگینی داشته باشم یا نه
ولی وقتی فکر میکنم میبینم حتی اگه بخوامم،دیگه نمیتونم به خاطر تنهایی غمگین باشم:)
جدی میگما...
چون اون حجم از تنهایی و طرد شدگی که تجربه کردم باعث شده دیگه واکنش روحی چندانی به تنها شدن نشون ندم(حتی اگه بخوام)
از بعد بحث اون روزی که توی سالن پیش اومد، من با کسی حرف نزدم
امروز صبح وقتی اومدم دیدم -الف- از کنارم رفته و به یه اتاق دیگه اسباب کشیده...
سخت بود باور کنم که سر قضیه اون بحث نیست
و این یعنی -نون- کار خودشو کرده و رفته ماجرا رو گذاشته کف دست همه...البته شاید.
الان هوا ابریه و بارون داره نم نم میاد، همه دخترای همه اتاق ها با هم قرار گذاشتن و دارن میرن بیرون
به جز من...
یعنی عملا من تنها میمونم اینجا . و غمگین ترین قسمتشم اینه که هیچکدوم حتی در حد پیشنهاد این بیرون رفتن رو به من نگفتن.
نمیدونم.
حتی اگه میگفتن هم من طبیعتا اجازه نداشتم باهاشون برم.
اما میدونی... اینکه کلا بهت نگن فرق داره با اینکه بگن و نتونی بری!
همون طور که وقتی چند روز پیش اتفاقی از اتاق بیرون اومدم دیدم دور هم نشستن و دارن پاستا میخورن، چون دیدمشون گفتن بیا تو هم...
و من این دعوت اجباری رو نمیخوام،دعوتشون رو رد کردم.
نمیدونم باید چه احساسی داشته باشم
ولی صادقانه بخوام بگم حس خاصی ندارم. عادت کردم . انس پیدا کردم با این رها شدگی
با اینکه من دوست همه باشم ولی هیچکس دوست من نباشه
با اینکه من حتی توی بدترین شرایط به کسی توهین نکنم ولی اونا به راحتی به من توهین کنن.
از طرفی یه حس دیگه ای هم هست که نه میخوام نه میتونم در موردش حرف بزنم. پس اینو میگذرم.
اگه بخوام از بقیه احساسم بگم،احساس نفرت میکنم.
نه نفرت از سمت من به بقیه ها،نه!
نفرت از سمت بقیه به من. محبت های ساختگی . و توی موقعیت های خاص،رو شدن نفرتشون!
چی بگم،من همیشه سعی کردم یه دوست خوب واسه بقیه باشم.
حتی واسه -اقای ماه-...
ولی همیشه احساس میکنم نتیجه عکس میده
چی بگم
با خودم میگم من که همیشه سعی کردم همون ادم خوبه ی داستان باشم پس چرا همیشه از پشت خنجر میخورم؟
Tags :