همین حالا که دارم این متن رو مینویسم،دارم پامو به شدت تکون میدم. یه جورایی یه استرس مزمن عه که همراهم مونده... نزدیک 9 ساله که این کار رو مدام دارم انجام میدم به قدری که چیزی از مفصل مچ پام و زانوم نمونده و هم رو ساییدن و برای همین خیلی درد میکنن.
حتی جالبه بدونین من خیلی وقت ها شب پاهام رو سفت میبندم به جایی تا نتونم تکونش بدم بلکه خوابم ببره. چون کاملا غیر ارادیه...
توی همین سه خط متنی که نوشتم نزدیک 10 بار متوقفش کردم و مجدد متوجه شدم دارم تکون میدم!
یادمه وقتی 14 سالم بود رفتیم دکتر...دکتر گفت که بدنت این روش رو انتخاب کرده برای تخلیه اضطراب خودش. سعی کن با ورزش جایگزینش کنی...
ولی خب خانواده من همیشه یه خانواده بی عرضه ی بی شعور بوده که به چیزی جز درس اهمیت نداده.
راستی،چقدر از درس متنفرم!
اینو منی دارم میگم که هنوزم هیچ لذتی برام بالاتر از کتاب خوندن و درس خوندن نیست. ولی از کلمه درس دیگه تنفر و آلرژی پیدا کردم.
(الان که دارم این رو می نویسم همسایمون با صدای بلند توی کوچه نوحه گذاشته و من دارم بسی لذت میبرم.)
یه چیز دیگه هم بگم اینکه من ذهنم انسجام نداره و مدام از موضوعی به موضوع دیگه میپره...پس اگه دیدین یهو از وسط یه موضوعی پریدم به یه موضوع بی ربط تعجب نکنین!
خب بریم سراغ حرفام:)
راستشو بخوام بگم؛ نابود شدن من رو میشه از یه جهتی به 2 گروه تقسیم کرد.
یکیش خودم
یکیش زنی که میگه مادرمه!
بخشی که مربوطه به خودم ، اونجاست که من خیلی به اتفاقات توی ذهنم ضریب میدم... اگه درد واقعیش در مقیاس 5 از 10 باشه، من انقدر توی ذهنم بزرگش میکنم و به خاطرش گریه میکنم که میرسه به مقیاس 100 از 10 !
من چیزای مختلف رو بیش از حد برای خودم بزرگ میکنم. ذهنم دائم توهم توطئه داره.
و خب این تقصیر من نیست...چون منم یه روزی یه آدم عادی بودم.
شرایط و محیطی که توش بزرگ شدم باعث شد من دائم در حال فکر کردن به بدترین چیز ها برای حفظ بقا باشم.
نمیتونم زیاد این دو مورد رو از هم تفکیک کنم چون به هم خیلی وصلن
زنی که اسم خودش رو گذاشته مادر؛ بدترین روز های عمرم و زندگیم رو برام ساخت.
باعث شد من اقدام به خودکشی کنم
باعث شد من خودزنی کنم
باعث شد من مدام بسته بسته یکجا قرص بخورم و کبد و کلیه ام رو از کار بندازم
باعث شد با کلی تروما بزرگ شم
باعث شد اون آدم مهربونی که تمام عمر بودم نباشم
باعث شد بی حس بشم
باعث شد چندین سال طولانی توی زندگیم عقب بیوفتم
باعث شد اعتماد به نفس نداشته باشم
باعث شد خودم رو زشت ببینم
باعث شد دائم عصبی باشم
باعث شد از چشم همه اطرافیان بیوفتم
باعث شد از پدرم دور بیوفتم و اون هم آدم بدی بشه.
حقیقت اینه که من به قدری دل رحمم که بار ها از خودم بدم اومده سر این موضوع. مثلا وقتی یه قاتل سریالی دستگیر میشه که کلی آدمو کشته، وقتی مردم کتکش میزنن من دلم میسوزه براش و اون لحظه از دست خودم عصبی میشم که چرا دلم سوخته براش...در این حد بیش از حد دلرحمم
اما ببین این زن با من چیکار کرده که با وجود همچین دلرحمی ای الان شب و روز آرزو میکنم کاش بمیره و من از دنیای شیرین خلاصی از نامادری بی نصیب نمونم!
هزار رحمت به نامادری . خیلی از مادر ها از نامادری ها بدترن. اسم نامادری ها بد در رفته!
ازش متنفرم.
با تموم وجودم.
با این حساب بازم میدونم وقتی یه مدت بدی کردناش بهم رو قطع کنه،دلم نسبت بهش نرم میشه. در این حد من احمقم...
دوست نداشتم این کلمه رو برای خودم استفاده کنم ولی خب احمقم دیگه!
چون هیچکسی جز یه فرد احمق به افرادی که زندگیشو به آتیش کشیدن جایگاه قبلیشونو توی زندگی نمیده!
الان یه مدتی بود خونه آروم بودا...ولی باز دید زیادی خوشحالم!
تصمیم گرفت دوباره زندگیو زهرم کنه.
حتی یه جوجه کوچولو دارم تو حیاط که هر روز به هر دری میزنه که اونو ازم بگیره و ببره. اون زن عاشق زجر دادن منه:)
اون باعث شد من الان بدترین ورژن خودم باشم...
ازش متنفرم:)
اگه بمیره هیچ وقت براش فاتحه ای نمیخونم. خیراتی نمیدم. سراغی ازش نمیگیرم. سر قبرش نمیرم.
اون زندگی من رو از ازل تا ابد نابود کرد. روح من رو به آتیش کشید.
حلالش نمیکنم. همین که حلالش نمیکنم به قدری سنگینه که تا ابد بودن اونو تو آتیش جهنم تضمین کنه.
برام مهم نیست چی به سرش میاد. یه روز اگه بخوره زمین دستشو هم نمیگیرم.
همونطور که تمام این سالها جوری با من رفتار کرد که انگار من بچه اش نیستم. انگار که من یه بار اضافی ام که ازش متنفره. اون باعث شد من بدترین احساسات رو تجربه کنم.
من یه ویژگی بدی دارم اینه که احساسات درون هر آدمی رو میفهمم. حتی اگه اونارو انکار کنه یا به زبون نیاره.
همین که نزدیک کسی میشینم حتی اگه غریبه باشه و اولین بار باشه میبینمش و حتی اگه یه کلمه هم حرف نزنه من با انرژی ای که از بودن اطرافش میگیرم میفهمم چی تو روحشه...
همین باعث میشه وقتی میرم پایین و نزدیک اون زن ام،دائم حال روحم بد باشه حتی وقتی یه کلمه هم حرف نمیزنه.
ازش تنفر احساس میکنم...تشویش...سیاهی!
وجودش و رفتن کنارش باعث میشه تمام انرژی مثبت بدنم ازم فرار کنه و در من انرژی منفی بمونه و پوسیدگی
دیدنش،صداش،حرف زدنش،رفتاراش،کاراش،نگاهش
همه و همه باعث میشن روحم مچاله بشه و آسیب ببینه
دوست دارم ازش فرار کنم برای همیشه.
ولی گیریم که فرار کردم
چطوری میخوام اون آدم سابق بشم؟:)
چطوری میخوام خوب بشم؟:)
چطوری میخوام دوباره از ته دل همون دختر بچه ی شیطون و خوشحال و پر انرژی سابق باشم؟:)
همه اینا معجزه میخواد. دیگه درمان شدنی نیست. منم از انتظار بیخود خستم. از پارو زدن یک طرفه سمت خوب شدن خستم.
یکمم باید خدا بیاد سمت من. یکمم باید خدا درستش کنه.
من هیچوقت همچین گناه بزرگی نداشتم که خدا بابتش من رو اینطوری تنبیه کنه:)
نمیدونم قراره چی بشه حساب کتاب این زندگی تو قیامت.
حرفام تموم نشده. هیچوقت تموم نمیشه. یه دریای بی انتهاست.
فقط دیگه باز حس خفگی بهم دست داده و نمیتونم بنویسم. پرم از خشم و کینه و نفرت.
امسال حتی نتونستم یه قطره اشک برای اباعبدالله بریزم...گناهش باشه گردن باعث و بانیش.