امروز مچ خودم رو موقع مثل مامانم رفتار کردن گرفتم! اونم با خواهرم.
از اونجایی که بین تجربه ها (پست قبلم) خوندم که خیلی ها گفته بودن خواهر بزرگترم و مادرم با اینکه دائم با هم مشکل دارن اما جفتشون همزمان منو میکوبن،تازه متوجه رفتارم شدم.
که دقیقا همون رفتاری که مادرم با من داشته رو من با خواهر کوچیکترم داشتم.
دارم سعی میکنم با آبجی کوچیکم خیلی بهتر رفتار کنم و مثل اون زن نباشم دیگه.
امروز وقتی ژلیش ناخن هاشو دیدم دیگه غر نزدم و برعکس بهش گفتم که خیلی بهت میاد و خوشگله واقعا...
خیلی هم نتیجه داده ها...بیشتر ازم کمک میخواد یا بیشتر حرفاشو بهم میزنه.
خیلی بده همون رفتاری از مادرت که آزارت داده و نابودت کرده رو در خودت کشف کنی.
خوب شد که خیلی زودتر فهمیدم این موضوع رو...حالا دیگه میتونم جلوش وایستم.
انگار دیگه چیزی که باهاش مبارزه میکنم یه حریف نامرئی ناشناخته نیست...بلکه واضح و آشکار شده.
امروز سر سفره خیلی تاکید میکرد که هرچی خرج سه تا بچش کرده هدر داده.
دیگه نه ناراحت شدم نه هیچی چون شناختمش و حیله ها و راهکار های همچین آدمایی برام رو شده.