پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۴ 20:11

ظهر که داشتم تلویزیون میدیدم چند جمله ای در مورد شهید تندگویان و زمان بعث خاطراتی رو شنیدم...:)

/ وقتی آبادان محاصره میشه،شهید تندگویان که وزیر نفت بوده میگه که من نمیتونم تو تهران بشینم پشت میز وقتی بچه هام اونجا تو محاصره ان... پا میشه و میکوبه میره آبادان!

و خب...اسیر میشه:)

شهید تندگویان میبینه که مردم دیگه ی آبادان رو هم اسیر کردن و دارن جوخه اعدام آماده میکنن. - این داستان از زبون رفیقش روایت شده-

به رفیقش میگه که الان اگه خودمو معرفی کنم،مردم اعدام نمیشن.

رفیقش جلوش رو میگیره و میگه تروخدا معرفی نکنیا! هممونو از دم میکشن!

شهید تندگویان میگه که نه...حتی اگه یه نفر زنده بمونه بازم این کارو میکنم و مهم نیست چی به سرم میاد...

شهید بلند میشه و میگه آهای بعثی ها! من وزیر نفت کشور هستم!

شروع میکنن به خندیدن!مسخرش میکنن. ولی شهید تندگویان بازم میگه من وزیر نفت کشور هستم. من تند گویان هستم!

بازم باور نمیکنن. تا اینکه شهید کارت شناسایی اش رو درمیاره و بین بعثی ها ولوله به پا میشه!

میگن دست نگه دارید و مردم رو اعدام نکنید. اگه اینا مسئولینش تا خط مقدم میان پس ما ممکنه موارد ارزشمندی واسه اسارت مثل همین تندگویان بین مردم پیدا کنیم.

اسیر های ایرانی رو میبرن عراق. شهید تندگویان رو مستقیم میبرن استخبارات.

رفیقش که بند سلولش دیوار به دیوار آقای تندگویان بوده، میگه ما رو اول صبح و آخر شب شکنجه میکردن. اما شهید تندگویان رو هر لحظه!

هربار که صدای فریاد یا حسین گفتنش و قرآن خوندنش بلند میشد میفهمیدیم زیر شکنجه است...

11 سال! 11 سال اینجوری گذشت! باورتون میشه؟ یازده سال یه عدده که همینجوری میاد و میره ولی یه عمره! یه عمر شکنجه!

یه روزی یکی از صلیب سرخ میاد و به حاج آقا میگه که شما به حرفی که پیش خدا میزنید چی میگید؟

حاج آقا میگه ما میگیم دعا!

اونم میگه دعا کنید فقط که خدا تندگویان رو ببره...

حاج آقا خیلی به هم میریزه که مگه چی شده؟

میگن یک ناخن سالم نمونده براش..هر ده تا ناخن دستشو کشیدن...

استخونای انگشتاش و بدنش کلا خورد شده...یک جای سالم رو هیچ جای بدنش نیست. حتی یه استخون سالم تو بدنش پیدا نمیکنی...

بچه ها میدونستید چی از شهید تندگویان میخواستن که اینجوری شکنجش میکردن؟

بهش میگفتن تو پناهندگی و پاسپورت هررررررررر کشوری که بخوای رو بهت میدیم...فقط یک دقیقه! فقط یک دقیقه جلوی دوربین به مردمت،کشورت،امامت،کتبت جسارت و اهانت کن...

ولی نمیکرد! ببینین بچه ها حتی دین گفته اگه ترس از جونتون بود،میتونید مصلحتی جسارت کنید...

حتی من حدیث دیدم از امام علی(ع) که اگه جونتون در خطر بود میتونید مصلحتی و زبانی که از ته دل نباشه جسارت کنید و بعد عفو و توبه بخواید از خدا...

ولی شهید تندگویان به همین هم راضی نمیشده:)

تا اینکه بالاخره خبر میاد شهید شده...پیکر مطهر رو تحویل کشور میدن...

اما چه پیکری؟:)

تمام استخوان های گلو و گردن به معنی واقعی خورد شده بوده...شکسته نه ها! خورد!

هر دو پهلو هم شکسته بوده:)

تشخیص پزشکی قانونی این شده که با سیم تلفن پیچیدن دور گردنش و کشیدن عقب و همزمان پهلوهاشو شکستن...

میگن شهید عاشق حضرت زهرا بوده:)

با خودم فکر میکنم چقدر امثال همین شهیدا هستن و ما داریم نمک نشناسی میکنیم واقعا؟....

/آقای مداحی حیدر البیاتی که اهل عراق هستن گفتش که 90 درصد خانواده های عراقی یکیو دارن که به دست بعث شهید شده...

دایی خود من به خاطر همراه داشتن مفاتیح الجنان و تربت کربلا،اعدام شد

پسرعمو های 15 و 16 ساله من به خاطر اقامه عزاداری امام حسین به تیر برق بسته شدن و تیربارون شدن...بعدشم پول تیر هارو از خونواده مون گرفتن!

/بچه ها بیاید نمک نشناس نباشیم:) بعد این همه شهادت مظلومانه که تازه من یکیش رو گفتم... چون انقدر زیاده که نمیشه گفت و انقدر سوزناکه که آدم دلش آب میشه...بیاید از خون همچین جوونای نگذریم...

پ.ن: مقایسه کنید با مسئولین الان که سرشون به تنشون نمی ارزه:) یکیش اختلاس میکنه یکیش دزدی میکنه یکیش مرگ بر آمریکا رو سانسور میکنه:)

Tags :

#تجربه

#حسینم

دخترِ بهار:)🌸

پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۴ 17:2

الان که دارم اینو مینویسم گریه داره خفم میکنه.

اومده بالا جلوی من به داداشم میگه فلانی خانوم دکتره. دختری که خیلی همیشه کوبیدنش تو سرم و باهاش مقایسه شدم.

سردرد دارم. خیلی زیاد.

یه روزی میبُرم. از کل دنیا.

یه روزی می میرم. بی خبر. بی خداحافظی.

سراسر لبریزم از نفرت.

Tags :

#شرح حال

دخترِ بهار:)🌸

پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۴۰۴ 15:31

بالاخره تربیت اشتباه خواهرم داره خودش رو نشون میده.

روزی که گفتم بابا تربیتتون اشتباهه عصبی شد گفت گوه خوری تربیت ما به تو نیومده...

همون روز هایی که من میگفتم به والله دارید اشتباه رفتار میکنید باهاش،به والله اینجوری پر رو بار میاد... ولی گوش ندادن.

دقیقا هرچقدر سر من سختگیری افراطی داشتن همونقدر سر خواهرم بی خیال افراطی ان و لی لی به لالاش میذارن.

امروز آبروشون رو جلو همه برد...

اول اینکه عادتشه الکی ادا دربیاره...یعنی الکی خودشو بلرزونه عین روانیا. خودشو بزنه به غش و بلرزه و بگه وای ترسیدم تا بقیه بخندن.

اینو داشته باشید تا اینجا،

امروز اون آقایی که اومده بود کولر نصب کنه تو کوچه بابام گفته اقای فلانی ایشونم دختر بنده هستن. خواهرمم اون رفتارشو انجام داده و آقاهه دلش شکسته ولی از سر مردونگیش هیچی به بابام نگفته. چون آقاهه یه مشکل جزئی تو ظاهرش داشت.

بابام به شدت ازش عصبی بود...میگه مثل اسکلا اینجوری کردی! یکی دو تا چک هم از مادرم خورد...

راضی نبودم به چک خوردنش ولی دیدم تازه دو قورت و نیمشم باقیه. اون زمان که من دست روم بلند میشد خیلی ناراحت و افسرده میشدم و ساعتها گریه میکردم...این عین خیالشم نیست. دراز کشید رو مبل و پاشو انداخت رو پاش و تازه حاضر جوابی میکرد و داد هم میزد.

12 سالش نشده هنوز. خیلی حسوده. سر اینکه من برای اصلاح صورتم رفته بودم آرایشگاه؛گفته پس منم میخوام حقمو بگیرم و میخوام برم ژلیش ناخن.

یا وقتی من لپتاب خریدم(با این سن هنوز گوشی ندارم) تا صبح جیغ زد که باید برا من تبلت بخرید. و تو 9 سالگی صاحب تبلت شد.

هرچی گفتم بابا...اینو فردا نمیتونید جمعش کنیدا!

گوش ندادن که ندادن. آخرش گفتم به من چه؟ من نه قراره خرجشو بدم نه جورشو بکشم. حالا ول میکنم اینجوری تا بعدا بگن آره تو راست میگفتی.

دومین چیز اینکه همسایه روبروییمون که تازه خونه ساختن و اومدن،یه دختر کلاس چهارمی داره که باباش متاسفانه فوت کرده. مادرشم کادر درمانه و دائم توی شیفته. بچه از لحاظ مالی کاملا تامینه و روزی بالای 500 هزار تومن فقط خرج خورد و خوراک سوپرمارکتیشه.

اما متاسفانه از لحاظ تربیت..........

خواهر منم که زیادی ساده ولی دریده اس. چشم و گوشش هنوز بستست.

اومده بهش گفته میدونستی جسم پسرا با ما فرق داره؟ میدونستی زن و شوهر ازدواج که میکنن فلان کارو میکنن؟ و از قبیل این حرفها که زیادی دیگه داره پر رو میشه.

تا حالا هرچی خواسته بهش دادیم. مثلا چندبار پریده بی اجازه اومده تو خونه(یه بار من دراز کشیده بودم خواب بودم فکر میکردم خونه تنهام یهو اون بالا سرم سبز شد من سکته کردم...یعنی در این حد پرروعه)

یا مثلا میدید در خونرو میزد و تا ما باز میکردیم میپرید تو میدید سفره پهنه و پیتزا خریدیم میگفت به منم بدین و ما هم میدادیم. میگفتیم عیب نداره بابا نداره بذار بهش محبت کنیم.

یا میگفت برام فلان چیزو بخرید...از این دمپایی ها بخرید. در حالی که همه چی داره ها!

مامانش بنده خدا خیلی جوون و ماه! خیلی مودب و خیلی خوش اخلاق...چند ماه بعد ازدواجشون همسرش سر مشکل کلیه فوت کرده...حتی وقتی خونشونو آوردن اینجا جهیزیش نو نو بود! میگفت من که استفاده ای نکردم:)

تازه این به کنار...چند ماه بعد فوت شوهرش، قرار بود عروسی داداشش باشه...رفته بودن از تهران کم و کسری جهیزیه رو بخرن که توی راه برگشت تصادف میکنن و 5 نفرشون یه جا فوت میکنن...داداش 23 ساله اش(دوماد)-زن داداش 18 ساله اش(عروس)-مادرعروس-پدر عروس-برادرعروس...

خیلی داغش سنگینه! براشون یه صلوات بفرستید یا فاتحه بخونید:) بگذریم...

بچه کلاس چهامی لپتاب و گوشی و تبلت و آیفون و ... همه چی داره. فقط لباسای تابستونیش از جمع کل لباسای خونواده ما رو هم ،از اونم بیشتره.

خلاصه که فعلا دیگه قرار شد نذارن بره باهاش بازی کنه!

چند باری هم سر سفره به من تیکه انداختن سر اینکه چند بار کنکور دادم ولی نتونستم نتیجه دلخواهمو بگیرم.

از قبیل اینکه به خواهرم گفتن ما امیدمون دیگه به توعه. خواهرت بی عرضه از آب دراومد.

یا اینکه گفتن نه که بچه هامون خیلی خوب بودن! این دختره هم اومد شد قوز بالا قوز.

واکنشی نشون ندادم. خنثی مثل همیشه.

حوصله ندارم خودم رو به کسایی اثبات کنم که منو هیچ وقت ندیدن.

Tags :

#روزمرگی

#تجربه

دخترِ بهار:)🌸

چهارشنبه ۱۸ تیر ۱۴۰۴ 20:48

این جمله اییه که موقع شستن ظرفای ناهار داشتم بهش فکر میکردم.

میخوام یکم در موردش صحبت کنم...یکم در موردش توضیح بدم.

توی جامعه خیلی می شنوم که بعضی خانومایی که از دین اسلام فقط مهریه شو قبول دارن(!) میگن که هیچ کجای دین نوشته نشده که کار خونه وظیفه زنه.

خواستم بگم بله درسته. اما دین اسلام گفته که زندگی مشترک یه سری وظایف داره که اون وظایف باید به توافق زن و شوهر بین جفتشون «تقسیم» بشه.

بعد هم میگه پیشنهاد من اینه که کار های داخل خونه رو زن به عهده بگیره و کار های بیرون خونه رو شوهر انجام بده.

دلیلشم اینه که روحیات یه خانوم جوری نیست که بتونه توی تامین خرج خونه و انجام کارای بیرون خونه زیاد دووم بیاره و زنانگیش حفظ شه.

در واقع خدا اینجا لطف کرده به زن... که لازم نیست بری بیرون و سر و کله بزنی...مرد ات میره و انجام میده.

روی صحبتم با خانماییه که جمله ی توی عنوان پست رو بهش معتقدن.

خب شما اگه کار داخل خونرو نمیکنی؛تشریف ببر کار بیرون خونه رو بکن.

به جای شوهرت برو سر ساختمون.

به جای شوهرت تا ساعت 12 شب وسایل سنگین اینور اونور کن و فلز جوشکاری کن.

به جای شوهرت روزی 10 11 ساعت با مردم سر و کله بزن.

اغلب خانومای این دوره زمونه میگن کار خونه وظیفه زن نیست. معتقدن زن فقط باید بگرده ،تفریح کنه، خرج کنه، بیرون بره، وقت بگذرونه و ...

زیر بار بچه دار شدن و تربیت بچه هم نمیرن به هیچ عنوان. مبادا مزاحم تفریحاتشون بشه. بعد میان میگن مرد وظیفشه خرجی بده.

خب چرا؟ پس مرد حمال شماست؟ پس مرد مرض داشت ازدواج کنه؟ همینجوری دوست دختر میگرفت دیگه چه نیازی بود به این همه عروسی و بریز بپاش و خونه خریدن و ...:)

مرد در صورتی مسئوله خرجی شما رو بده که شما هم یه زحمت هایی واسه زندگی مشترکتون بکشید. یه مسئولیت هایی رو در این زندگی گردن بگیرید.

خب وظایف تقسیم شده دیگه! اینا معتقدن وظیفشون فقط تامین جسمی همسره! (هرچند با توجه به سر و کاری که با خانمها داشتم اکثریتشون به زور اونم از سر رفع تکلیف و با اکراه بهش راضی میشن.)

خب اگه کار خونه وظیفه زن نیست،پس دادن خرجی زن هم وظیفه مرد نیست.

ازدواج اسمش روشه، «زندگی مشترک»!

یعنی زن و مرد همه چیشون رو با هم سهیم میشن. حتی وظایف رو.

با این حال بازم خدا به آقایون میگه خانوم خیلی موجود ظریف و لطیفیه؛کار خونه هم اونجور که از ظاهرش پیداست ساده نیست پس لطفا توی کارای خونه بهش کمک کنید.

اگه به زندگی بزرگان دینمون نگاه کنیم میبینیم که همشون توی کارای خونه کمک دست خانومشون بودن:)

پس خانمها! لطفا توی زندگی منطقی باشید و مسئولیت قبول کنید.

پس آقایون! شما هم به خانومتون توی کارای خونه کمک کنید:)

باور کنید اونجوری که به نظر میاد ساده نیست...سر و کله زدن با بچه ها و بزرگ کردنشون و در عین حال کارای خونه واقعا طاقت فرساست. سختیش کم از کار بیرون نیست.

ممنان:)

Tags :

#تجربه

دخترِ بهار:)🌸

چهارشنبه ۱۸ تیر ۱۴۰۴ 17:41

گوش شیطون کر الحمدالله این دومین روزیه که یخورده حالم نسبت به بقیه روزا بهتره.

پس میتونم از فرصت استفاده کنم و یه کوچولو کارای مختلف کنم.

-لحظه شماری میکنم تایم کنکور بگذره تا کل اتاقو پاکسازی کنم از هرچی درس و کتابه-

لیست کارایی که تا جمعه میخوام انجام بدم:

1-تمیز کردن و چیدن کمد ها.✅

2-نوشتن لیست خرید ضروریات.

3-تمیز کردن و مرتب کردن کتابخونه و میز مطالعه.✅

4-برنامه یک هفته درس.

5-تماس برای نصب کولرگازی.✅

6-شستن سرویس ها با وایتکس.

7-نوشتن دقیق برنامه هام از هفته پس از کنکور.

8-دانلود آهنگ های دوستم.

9-ح.د✅

به روز رسانی می شود...

Tags :

#روزمرگی

دخترِ بهار:)🌸

چهارشنبه ۱۸ تیر ۱۴۰۴ 9:10

من دیشب بالا تنها خوابیدم

لب پنجره هم خوابیده بودم هیچی هم نداشتم پتو اینا

نصفه شب خیلی سرد شده بود...خیلی

یه صدای ریزی اومد؛چشمامو خوابالو و تار باز کردم دیدم یکی اومده پنجره رو ببنده

جاچسبی که گذاشته بودم لای پنجره تا بسته نشه رو برداشت و گذاشت اینور روی میز
و پنجره رو بست و گفت سرده سرما میخوری...

و رفت...منم خوابیدم

نزدیکای صبح که گرمم شده بود دوباره اومد...چشمام بی عینک تار میبینه و خوابالو هم که باشم بدتر!

دوباره پنجره رو باز کرد ولی جاچسبی رو نذاشت لای پنجره...و رفت...

یه مرد قد بلند و هیکلی بود که سیاه تنش کرده بود . فکر کردم بابامه

صبح که بیدار شدم فکر کردم خواب دیدم...ولی دیدم جاچسبی واقعا دیشب از لای پنجره اومده روی میز

و نه پدرم نه مادرم نه هیچکس از اهل خونه قبول نمیکنن که دیشب بالا اومدن...

پس اون مرد کی بود؟:)

پ.ن: وقتی اومد حس بدی نداشتم...حس محبت و دوست داشتن از سمتش حس میکردم...

میگم شاید عموم بود! همون عموی شهید که رابطه ام باهاش خیلی پر محبته... چون آخه احساس میکردم محرم خونی منه اون آقا...نمیدونم بهرحال همچین حس هایی همرام بود...

Tags :

#روزمرگی

دخترِ بهار:)🌸

سه شنبه ۱۷ تیر ۱۴۰۴ 16:41

اینجوریه که اول تایمر میذارم مثلا واسه نیم ساعت یا چهل دقیقه دیگه

بعد 40 دقیقه وقتی تایمر به صدا در میاد، پامیشم یه ربع دیگه تمدیدش میکنم

بعد یه ربع باز زنگ میزنه . باز من پا میشم یک ربع دیگه تمدید میکنم

یک ربع بعد باز میزنه، عصبی میشم پامیشم کلا خاموشش میکنم و مجدد میخوابم:)

Tags :

#روزمرگی

دخترِ بهار:)🌸

سه شنبه ۱۷ تیر ۱۴۰۴ 9:29

شما هم اگه دارین این متن رو میخونید،با من همراه بشید:)

هیچ اتفاقی توی دنیا تصادفی و شانسی نیست...بی دلیل نیست که تو دقیقا همین امروز و دقیقا همین ساعت و دقیقا همین وبلاگ اومدی و این متن رو خوندی... به این میگن امداد خاص...یعنی خدا بهت خواسته تقلب برسونه:)

اولش یه مقدمه بگم:

یکی از عادت های خوب یا بد ام اینه که دوست ندارم هیچکسی از کارای خوبی که میکنم خبردار شه.

مثلا نمیتونم جلو چشم بقیه نماز بخونم...یا نمیتونم جلو چشم بقیه زیارت عاشورا بخونم و سجدشو برم...نمیتونم جلوشون قرآن بخونم.

به خاطر اینه که هم حس بدی بهم دست میده چون فکر میکنن جلب توجهه. هم اینکه خودم میترسم که مبادا یه ذره دو رویی قاطی عملم شه و ثوابمو به باد بده.

این اواخر گاهی اوقات توی کار کردن توی هیئت خیلی حس میکردم داره این حس سراغم میاد...یعنی من کار میکنم که دیده بشم انگار.

ولی یه دیالوگ از کتاب سه دقیقه در قیامت یادم افتاد که فرشته ی مامور حسابرسی به اون شخص گفت که این همه هیئت! چرا هیئت دیگه نرفتی؟ چرا دقیقا جایی میرفتی که تورو بشناسن؟ این کارت چون برای خدا نبود و برای خلق خدا بود، ارزشش کلی پایین اومد. خالص نبود!

(برای خوندن کتاب سه دقیقه در قیامت اینجا کلیک کن)

پس من الان این اشتباهمو متوجه شدم که باید از خودنمایی دوری کنم.

خیلی خوبه ها! آدم بشینه خودشو آنالیز کنه که اخیرا چه رفتارای اشتباهی داشته که باید اصلاحش کنه؟ بیاید از حسابرسی خودمون فرار نکنیم.

اینو گفتم چون خیلیا فرارین از حساب کتاب کردن کار خودشون. خداوند می فرمایند به حساب خودتون برسید قبل از اینکه به حسابتان برسند. یعنی قبل مرگتون خودتون کاراتون رو سبک سنگین و اصلاح کنید و کار رو نذارید برا بعد مرگتون:)

خب بریم سراغ حرفای اصلیم:)...

یه مدتیه که هر اتفاقی برام میوفته - حتی اگه در نظرم خیلی افتضاح باشه - ناخودآگاه میگم لابد این بهترین حالت ممکن بوده که خدا این حالت رو برام پیش آورده. یه جورایی خوشحالم که توی هر اتفاقی دارم سعی میکنم خدا رو ببینم...

خدا میگه شاید چیزی رو بد بدونید ولی براتون خوب باشه . شایدم چیزی رو خوب بدونید ولی برای شما بد باشه.

مثلا وقتی روز دیدارم با -آقای ماه- صورتم به خاطر اصلاح دیروزش پر دون دون حساسیت و جوش شد، گفتم لابد این بهترین صورت برای دیدار با اون بوده و حتما که یه حکمتی داشته... پس الحمدالله.

یا وقتی لپتابم رو خانوادم از سر حرصشون ازم گرفتن، ناراحت نشدم و گفتم لابد این بهترین زمانی بوده که باید لپتاب ازم دور میشده...حتی فکرم رو تا جاهای خیلی دور هم میبرم! مثلا با خودم میگم شاید قرار گیری ستاره ها و سیارات و اشعه و انعکاس هاشون جوری بوده که اگه اون روز و اون ساعت به لپتاب نگاه میکردم دچار سرطان چشم میشدم...هوم؟! پس خداروشکر که منو دوست داشته و ازم گرفته لپتاب رو... الحمدالله.

اینارو از ته دلتون همیشه بگین...هر اتفاقی رو به فال نیک بگیرین تا واقعا نیک بشه! این حرف من نیست و حرف امیرالمومنین علی (ع) عه:)

اینکه قبل و همراه و بعد از هرچیزی خدا رو ببینیم،یه ذره تمرین نیاز داره و کاملا قابل دسترسه.

مثلا من قبل امتحان فیزیک که کلی عقب بودم و رو یک ربع کلی حساب کرده بودم، 40 دقیقه برقا رفت... منم که آموزشم تو لپتاب بود... اولش عصبی شدم ولی بعد گفتم خدایا شکرت که توی بهترین زمان برقا رو بردی. شاید اگه برقا نمیرفت و من این استراحت اجباری رو نمیکردم، به خاطر خستگی ذهنی این مبحث آینده رو خوب یاد نمیگرفتم و توی امتحان 3-4 نمره ام از دست میرفت. پس الحمدالله...

خیلی حس جالبیه. بیاین و همراه با من تمرین کنین همراه هر چیزی خدا رو دیدن رو! بعد یه مدت می بینید هیچی ناراحتتون نمیکنه چون همه اتفاقات رو زیر مجموعه ی خواست و حکمت خدا می بینین.

برای شروع هم با خودتون بگید بابا علم من کجا و علم کسی که منو آفریده کجا! قطعا اون یه چیزایی میدونه که من نمیدونم.

خب بریم سراغ حرف دومی:)

دیروز از یه گناه کبیره که به راحتی میتونستم انجامش بدم به خاطر امام حسین(ع) گذشتم

و انقدر این گذشتن برام سخت و طاقت فرسا بود که بعدش نشستم از شدت فرسایش روحی کلی گریه کردم...

گریه ام از سر بی چارگی بود که چرا من نمیتونم یه چیزی که اکثریت دوستام دارنش رو داشته باشم

کم مونده بشه 40 روز که من هر روز از این گناه گذشتم... بالاخره یه حس قابل احترام بودن بهم دست داد:)

کلی گناه هست که من جلوشون کم میارم مثل غیبت . ولی اینجوری چله میگیرم که از شرشون خلاص شم...

اینکه میتونم یه ذره امید به خودم داشته باشم که هنوز میتونم یه لبخند روی دل امام زمانم بیارم...

میدونی داشتم به چی فکر می کردم؟ به اون لحظه که من هی امام حسین(ع) میومد تو ذهنم و هی با همین قدرت گناه رو پس می زدم... با این تصور که امامِ من چه فخر و مباهاتی داشته اون لحظه پیش خلایق به شیعه ی خودش میکرده، کل وجودم رو گلستون میکنه:)

خداوند به بنده اش فخر می کند و می فرماید:

به بنده ی جوانم نگاه کنید...برای من خواسته های خود را کنار گذاشت.

حالا ولی دلم می خواد عمری باشه تا آدم جدیدی از خودم بسازم. هنوز خیلی فاصله دارم با اون ورژن اشرف مخلوقات.

برنامه فعلی ام گنجوندن ایناست:

1-زیارت عاشورا رو دائما توی هر روز زندگیم بخونم تا آخر عمر.

2-نماز هام رو اول وقت کنم.

فعلا اینا اولویت هستن چون زیر پایه و زیر اساس اینن که من بتونم خودمو بسازم و سرباز خوبی برای لشکر آقا باشم. ان شاء الله. بعد انجام اینا میریم سراغ مراحل بعدی...

بسم رب شهدا و صدیقین:) بسم الله الرحمن الرحیم..

السلام علی الحسین و علی علی بن الحسین و علی اولاد الحسین و علی اصحاب الحسین و علی عباس الحسین(ع).

Tags :

#فصل اردیبهشت

#حسینم

#شرح حال

دخترِ بهار:)🌸

دوشنبه ۱۶ تیر ۱۴۰۴ 16:38

یکی از کارای جالب و شاید پوچ ی که میکنم اینه که میرم توی دیجی کالا و کلی چیز که ازش خوشم میاد رو به سبد خرید اضافه میکنم و دست آخر چون نمیتونم سفارش بدم غمگین میشم و کلا میزنم لغو همه:)

حتی یبار رفته بودم بخش لوازم التحریر...فقط از این بخش نزدیک 50 میلیون چیز میز به سبد خرید اضافه کرده بودم:)

پول میخوام! پول خِلی خِلی زیاد!:)

---------------------------------------------------

وای یه لحظه فکر کردم جوجومو کلاغ برد داشتم سکته میکردم

الان صدامو شنید از پشت کاشیا اومد بیرون

چقدر باهوشهههههههههه ماشاءالله

Tags :

#روزمرگی

دخترِ بهار:)🌸

یکشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۴ 14:6

در حد جنون حالم بده

از کل این خانواده متنفرم.

Tags :

#شرح حال

دخترِ بهار:)🌸

یکشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۴ 12:33

صداش داره از پنجره میاد و من کل موهای تنم مور مور شد

حسش مثل حس قیامته

عظیم،خوفناک،وحشتناک

لرزه به روح آدم میندازه...

یکشنبه- اذان ظهر عاشورای 1447 - سال 1404 هجری شمسی

Tags :

#حسینم

دخترِ بهار:)🌸

یکشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۴ 12:9

دلم میخواد پاشم سرمو بکوبم به دیوار

راستی راستی پس من زندگیم چیشد؟

چرا انقدر خودمو اذیت کردم؟ چرا گذاشتم بقیه انقدر منو اذیت کنن؟ چرا هنوزم با این سن هیچ کاری از دستم برمیاد؟

مگه زندگی شوخی برداره؟ من دیگه حتی وقتی میام بنویسم میبینم حوصله ای برای نوشتن ندارم و به زور خودمو مجبور میکنم بشینم یک جا و یکم بنویسم.

نمیتونم برم توی اعماق مغزم،نمیتونم درست زندگی کنم

ولی امروز یکم میخوام سعی کنم بزنم توی سر اون ورژن عجولی که ازم ساخته شده؛ و خیلی بنویسم.

از اونجایی که دوست دارم خیلی بنویسم پس میتونید بزنید توی قسمت-more- و بخونین!

Tags :

#شرح حال

More دخترِ بهار:)🌸

یکشنبه ۱۵ تیر ۱۴۰۴ 8:45

حسینِ من:)

عباسِ من:)

قاسمِ من:)

علی اکبرِ من:)

علیِ اصغر من:)

آخه هرچی میگم تمومی نداره که:)...بمیرم من براتون:)

Tags :

#حسینم

دخترِ بهار:)🌸

شنبه ۱۴ تیر ۱۴۰۴ 12:22

بعد از اون همه اذیتی که سالهای طولانی از سمتش متحمل شدم؛که حتی برای دشمنم هم ارزو نمیکنم.

دو روز بود حالم خوب بود؛کاملا مشخص بود چقدر حال روحیم بهتره!

باز امروز این زن نشسته دیده ای بابا این دختر دو روزه حالش خوبه من دارم سکته میکنم!چرا حالش بد نیست پس؟! بذار برم دوباره به نمراتش گیر بدم!

بابام میگه یلحظه کارنامتو دربیار مامانت میخواد

گفتم میخواد چیکار

گفت میخواد ببینه

بعد خودش اومده میگم کارناممو میخوای چیکار

میگه بابات میخواد من نمیخوامم

گفتم بیخود ننداز گردن اون
اون مثل تو در به در دنبال دعوا نمیگرده
هرچی میشه میری پشت اون قایم میشی

گفت میخوام ببرم وقتی فلانی کارنامه دخترش رو به همه نشون میده منم کارنامه عن تورو به همه نشون بدم بمیری از خجالت

من داشتم از عصبانیت میترکیدم
بابامو صدا زدم

گفتم مدت این دعوا تموم شد باز زنت نشسته نشسته دیده دعوای جدیدی نیست حوصلش سر رفته،میخواد تمدید کنه؟

میگه میخوام ببرم نشون ملت بدم

بابام گفت نه چرا باید نشون بده حق این کار رو نداره

بذار حرف بزنم باهاش ببینم چشه

اومدیم دیدیم باز عین برج زهرمار نشسته رو مبل روشو کرده اونور میگه کارنامتو دربیار یالا زود باش

گفتم مگه ندیدی؟ 4-5 بار دیدی

بابام گفت تو دربیار بده بهش من خودم حرف میزنم باهاش

دراوردم عکسو دادم دستش میگم بفرما با موفقیت تا ده روز دیگه دعوا تمدید شد
تو با ارامش مشکل داری

دیدی دو روزه دنیا بر وفق مراد منه زیادی سوختی

تحمل خوب بودن حالمو نداشتی دوباره این بحثو کشیدی وسط

بابام گفت بس کن دوباره شروع نکنید

گفتم من شروع کردم یا اون؟
همه چی به خوبی و خوشی تموم شده بود دوباره فیلش یاد هندستون کرده نمرات منو میخواد؟

بیا اینم نمرات

خوبت شد؟

-------------------------------

اه...این زن همیشه عادت داره گند بزنه به حال من! ازش متنفرم. با همه وجود.

Tags :

#شرح حال

دخترِ بهار:)🌸

جمعه ۱۳ تیر ۱۴۰۴ 8:49

سلام...صبح بخیر:)

بیدار شدم و هی با خودم میگم ای کاش دیروز تموم نمیشد. ای کاش من سالها توی همون حالت زل میزدم به چشماش و اروم دستاشو نوازش میکردم:)

ولی از طرفی؛روبرویِ من،دنیای جدیدی منتظرمه که این فقط مقدمه اش بود. پس باید اجازه بدم این روز ها بگذره... تا محرم و صفر تموم بشه و ... من به عقد همیشگی مردی که عاشقش شدم دربیام:)

این محرمیت موقت بینمون فقط واسه اینه که رابطمون -دوست دختر دوست پسری- حساب نشه...واسه اینکه حرف زدنمون و ابراز علاقه هامون و دست همو گرفتنامون گناه نباشه.

حالا حالم خیلی بهتره -الحمدالله-

دارم به این فکر میکنم که توی این فاصله 2 ماهه چیکار میشه کرد؟ اول دوست دارم لیست جهیزیه رو بنویسم:)

ولی خب بهتره یه نگاهی به اون برنامه هایی که واسه تابستون نوشتم -میتونی اینجا ببینیشون- بندازم و ببینم اصلا چه کارایی پیش رو دارم

و طبق معمول سعی خواهم کرد به زور در بخشی از این برنامه درس بگنجونم!

تازه...وقتی داشتم میومدم این پست رو بنویسم به یه وبلاگی برخوردم -اینجا- که خیلی به نظرم جالب بود:) خوب شد دیدمش...

چون آقای ماه من عاشق انیمه اس! منم همینطور...میتونیم بشینیم و دوتایی ببینیم:)

راستی اینم بگم که صورتم رسما نااااااااابود شده بعد اصلاح! فکر کن صورتم صاف و آینه ای رفتم اصلاح،دیروز دون دونی رفتم سر قرار،امروزم همشون شدن جوش. به همین سادگی گند زدم توش!

عه قافیه شد:) بگذریم.

امروز اقای ماه برمیگرده شهر خودشون و من دلم نمیخواد بره...کاش میموند:)

ولی بازم همون که گفتمه دیگه...باید اجازه بدم روزای جدید بیان...روزای جدید بیان و اتفاقات قشنگ تر رو با خودشون بیارن:)

اگه دوباره جنگ نشه و امنیت تامین باشه،ان شاء الله می خوایم بریم کربلا

بعد کنکورم هم شاید یه سر رفتیم تهران و مشهد و ...

تا به خودم بجنبم اومده:)

یا حسین...خودت من رو توی این زمان ثابت قدم نگه دار...الهی آمین.

Tags :

#فصل اردیبهشت

دخترِ بهار:)🌸

پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۴۰۴ 21:5

اولین لحظه ای که چشمم به چشمت افتاد

دنیا از حرکت وایستاد

باورم نمیشد تو باشی...نگامو ازت دزدیدم

خیلی استرس داشتم...داشتم سکته میکردم

ولی انگار واقعی بود:) این تو بودی...

مامان رو بغل کردم...روبوسی کردم...

گل رو از دستت گرفتم...و کلمه رمزمون رو گفتی! -خدمت شما-

از ذوق لبخندمو نتونستم مخفی کنم...قرار بود اگه خیلی خوشگل بودم اینو بگی!

با ذوق بودم...داشتم میترکیدم

رفتیم تو...نشستیم...همون ثانیه های اول مخفیانه دستمو شکار کردی

خیلی گرم بود دستات

خیلی

متقابل سفت دستتو گرفتم...قلبم داشت تو حلقم میزد:)

چون کسی جز مامانت نمیدونست محرمیم...اگه میدیدن دست همو گرفتیم خیلی بد میشد...

یه لحظه مامانم بد نگاه کرد...شک کردم که دیده باشه...ترسیدم دستمو کشیدم...ولی باز طاقت نیاوردم و دستتو گرفتم:)

دوست داشتم بغلت کنم و قد تموم دلتنگیام بوت کنم و ببوسمت

اجازه گرفتی ازشون و رفتیم یه جای دیگه نشستیم واسه صحبت

کمتر دید داشت...

وقتی پاهامونو چسبوندیم به هم؛نفسم رفت...

اروم دستتو گذاشتی رو پام...انقدر بدنت گر گرفته بود...اولین بار بود داشتی یه دختر رو لمس میکردی

و من...اولین بار بود داشتم به یه پسر دست میزدم

بستنی مونو خوردیم...شیک وانیل...یخورده ریخت و من خیلی خندیدم:)

دستمو گرفتی...عکس گرفتی یواشکی...

قلبم داشت درمیومد از جاش:)

چندبار گفتی خیلی دوست دارم...چندبار گفتم خیلی عاشقتم...خیلی دوست دارم:)

اروم بیسکوییت روی شیک رو گاز زدی و گذاشتیش تو ظرف من...اگه دهنیتو میخوردم یعنی انگار منو بوسیدی...منم خوردمش! اوم...خیلی خوب بود:)

منم شیطنت کردم...وقتی شیک رسید به وسطاش نی هامون رو عوض کردم!

اروم گفتم عشقبازی های دوتا ارزشی مذهبی

هردو خندیدیم...خیلی زیاد!

دخترایی که اونجا بودن متوجه شده بودن ما دو تا مذهبی ایم که اومدیم همو ببینیم...برا همین هی با خنده و ذوق نگامون میکردن...

هی استرس داشتم مامانا برنگردن نگامون کنن لو بریم

ولی خوب شد دستتو گرفتم:)

وقتی خواستیم بلند شیم...قدت از من بلندتر بود...نزدیکم شدی...یواشکی گفتی خیلی کوشولویی!:)

اروم خندیدم...

برگشتیم پیششون...تو حساب کردی و نذاشتی مامانم دونگی حساب کنه

مامانم زنگ زد بابام و پرسید میخواد ببینتت یا نه...اونم گفت اره:)

اومد دوتا خونواده دم در کافه همو دیدن و یکم سلام احوالپرسی کردن:)

و بعد من هی از پشت سر نگات میکردم و دلم نمیومد بری:)

ولی رفتیم...

کادوهایی که بهم دادی رو باز کردم

یه گردنبند نقره با ابکاری طلا

و یه انگشتر خیلی خوشگل...

قلبم رفت:)

چقدر خوبه داشتنت اقای ماه من:)

حالا لحظه شماری میکنم تا شهریور...ان شاء الله:)

Tags :

#فصل اردیبهشت

دخترِ بهار:)🌸

پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۴۰۴ 13:53

نمیدونم چطوری توصیف کنم

منتظر رسیدنشم...

اولین دیدارمون...بعد سه سال...این اولین باریه که از نزدیک میبینمش

بعد سالها دوری

دلتنگی

کسی که هرشب و روز هزار بار آرزو میکردم کاش باشه و حتی شده یک بار بغلش کنم،حالا داره میاد

حس خیلی عجیبی دارم...

کاش موقعیت جور شه و بغلش کنم:)

Tags :

#شرح حال

دخترِ بهار:)🌸

پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۴۰۴ 12:35

دو سه روز پیش که نتایج اومد لپتابمو ازم گرفتن

خیلی حرفا شنیدم! خیلی تهدید ها شدم...

ولی خلاصه وار بگم؛

-آقای ماه- داره میاد:) و من خیلی شوکه و هیجان زدم...

این اولین باره که میبینمش...داره با خونوادش میاد...خیلی حس عجیبی دارم

شوک

اضطراب

هیجان

استرس

نمیدونم خوابم یا بیدار...-آقای ماه- که چندین و چند سال با تصورش زندگی کردم؛یعنی امروز میبینمش؟:)

شواهد میگن آره! داره میاد!

من خیلی شوکم...

بابام صبح اومد وبالاخره فهمیده بود! بعد سه سال! کلی دعوا شد... کلی حرف... ولی تهش ختم به خیر شده فعلا و منتظره بیاد تا ببینه چند مرده حلاجه...

آبروم رفت و همش تقصیر زنیه که اسمشو گذاشته مادر!

تو این چند روز کل عالم رو پر کرده و فرستاده سراغم...همشون قسم میخورن مامانم اونارو نفرستاده ولی جالب اینه متن حرفای همشون یکیه...نویسنده و کارگردان ماجرا یک نفره! چون دیالوگ ها عین همه!
کاری ندارم چون من دیگه میخوام جمع کنم برم

:)

Tags :

#شرح حال

دخترِ بهار:)🌸

دوشنبه ۹ تیر ۱۴۰۴ 11:8

وای سلامممممممممممم

تو این دوران جنگ وبلاگ اصلا بالا نمیاورد برام داشتم سکته میکردم

کلی حرف تو دلم خفه کردم که اگه وبلاگ وصل بود میتونستم ساعتها در موردش بنویسم...

حیف شد

ولی خوشحالم که دوباره درست شده:)

روزایی که ننویسم حالم خوب نمیشه

دخترِ بهار:)🌸

شنبه ۲۴ خرداد ۱۴۰۴ 8:47

یعنی عشق میکنم میبینم اسرائیل رو دیشب شخخخخخخخخم زدیم

ولی باز حس میکنم کمه

حس که نه؛واقعا کمه

باید با خیبر و فتاح و سجیل یجوری بزنیم که یادشون بره از کجا اومدن و کی ان!

مرگ بر اسرائیل

زنده باد ایران و ایرانی

Tags :

#هدف

دخترِ بهار:)🌸

جمعه ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ 17:27

در پیام آقا ۴ نکته را باید دقت کرد:

اول: رهبری آیه مبارکه انا لله و انا الیه راجعون رو نگفتن.


دوم: استفاده از لفظ #بی_درنگ کردن این یعنی بلافاصله جواب میدیم و نمیمونه برای چند ماه بعد.


سوم: رهبری از انتقام صحبت نکرد بلکه فرمودند #سرنوشت_دردناک (بخوانید پایان رژیم)


چهارم: رهبری #تسلیت نگفتند.

یعنی الآن روز مصیبت و عزا نیست وقت قیام است...

@chafiehmeshki

Tags :

#هدف

دخترِ بهار:)🌸

جمعه ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ 17:15

بچه ها میدونید جالب چیه؟

این که ایران توی کلیپی که منتشر کرده دقیقا از متن کتاب مقدس خود یهودی ها استفاده کرده

و نوشته -مثل عقاب بر سرتان نازل خواهیم شد.-

چون تو کتاب خود یهودیا نوشته پارسیان مثل عقابی بر سرتان نازل می شوند و نابودتان می سازند.

Tags :

#هدف

دخترِ بهار:)🌸

جمعه ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ 16:13

منم که اهل ایرانم.

یجور به هم بپیچیمتون که نفهمین از کجا خوردین...

یه پیش بینی میذارم اینجا که نقل قول از یکی دیگست! وقتی اتفاق افتاد؛میاین کامنت میذارین دمت گرم از کجا میدونستی؟

-امسال سخت ترین سال ایران،و همزمان آخرین سال سخت ایران خواهد بود.-

-جنگ تازه شروع شده و این جنگ تمام عیار ادامه خواهد داشت.-

-ایران تنگه هرمز را خواهد بست و اقتصاد جهان را فلج خواهد کرد.-

-ایران از سلاح هسته ای و پلاسمایی خود رونمایی خواهد کرد.-

-این پایان یهود و اسرائیل برای همیشه خواهد بود.-

-ایران از سال 1408 به بعد تبدیل به ابرقدرت جهان و تعیین کننده تمام معادلات جهانی خواهد شد. شما تازه ایران اصلی را از سال 1408 خواهید دید.-

-در تهران بعد یا حین جنگ زلزله ای بزرگ رخ خواهد داد.-

تمام.

Tags :

#هدف

دخترِ بهار:)🌸

جمعه ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ 13:6

کتاب مقدس یهودیان - تثنیه باب ۲۸ و اشعیا ۲۱:۲:

خلاصه: مردم ایلام(ایران قدیم) به یهودیان برای بار آخر وارد میشوند مانند عقاب و هنگامی که قوم بنی اسراییل به دور خود دیواری کشیده است ، ایلامی ها(ایرانی ها) آنها را نابود می‌کنند!

طبق پیشگویی کتاب های یهودی‌ها، در طی پانصد سال، سه بار پدیده‌ی ماه خونین شکل میگیرد که در دو دوره‌ موجب قدرتمندی و توانگر شدن این قوم میشود (دوره‌ی رنسانس و جنگ جهانی دوم) و در سومین بار موجب نابودی این قوم می شود؛ دو شب پیش سومین بار بود که ماه خونین دیده شد ...

Tags :

#هدف

دخترِ بهار:)🌸

جمعه ۲۳ خرداد ۱۴۰۴ 8:57

نمیدونم الان اون بدبختای گدای مذاکره کجای مجلس نشستن:)

همونا که هی میگفتن رهبر اگه راه بیاد،آمریکا و اسرائیل خوب برخورد میکنن با ایران.

بفرما احمق. تحویل گرفتی؟

بفرما خودشیفته ی غرب. تحویل گرفتی؟

حالا فکر نکنین به همین راحتی میذاریم در بریدا

هفت جد و آبادتون رو میاریم جلوی چشمتون

حاضرم دست بذارم رو قرآن و قسم بخورم که:

به پودر شدن اسرائیل سلام کنید.

Tags :

#هدف

دخترِ بهار:)🌸

پنجشنبه ۲۲ خرداد ۱۴۰۴ 23:12

***کلیپ انتهای پست***

اگه روزی بخوام یه ساز رو یاد بگیرم

اول از همه

انتخابم ویالون خواهد بود:)

هرچی از قشنگیش بگم کم گفتم...

حس میکنم با روحم فرکانسش یکی میشه...

اینجا کلیک کن:)

Tags :

#هدف

دخترِ بهار:)🌸

پنجشنبه ۲۲ خرداد ۱۴۰۴ 18:57

40 نفری که مال من بود رو تصحیح کردم

بعد رفتم یکم خوابیدم...انقدر خواب دعوا دیدم که پاشدم به بابام گفتم ما واقعا دعوا کردیم یا من خواب دیدم؟! گفت نه خواب دیدی!

خیالم راحت شد!

Tags :

#روزمرگی

دخترِ بهار:)🌸

پنجشنبه ۲۲ خرداد ۱۴۰۴ 15:35

نمیدونم چه فعل و انفعالاتی تو مغز یه پسر 15 ساله رخ میده که آیدی اینستاشو بالای برگه امتحانیش مینویسه😂

یعنی میدونه برگه هارو دخترِ استادشون تصحیح میکنه؟ اگه میدونست خودشو مسخره خاص و عام نمیکرد که😂

دارم برگه اش رو اصلاح میکنم؛جالب اینه که نصف برگه اش سفیده.

Tags :

#روزمرگی

دخترِ بهار:)🌸

پنجشنبه ۲۲ خرداد ۱۴۰۴ 15:13

خب خب خبببب

امروز درس نمیخونم و قراره کارامو راست و ریست کنم...

به بابام گفتم میشه با دوستام یکی دو ساعت بریم بیرون؟ گفت نه!

نمیدونم چرا . ولی دیگه بهش فکر نکردم تا ناراحت نباشم...به خودم گفتم فکر کن اصلا انگار همچین پیشنهادی رو مطرح نکردی...برو به خوشحالیت برس!

گوشیشو آوردم بالا و وصل نتش شدم.

فیلمای مینی دوره خیاطی رو دانلود کردم و بسی خرسند و ذوق زده هستم:)

و اینکه نزدیک 40 تا برگه پسرا رو هم من قراره تصحیح کنم. کلاس نهم ان و من برگه های زبانشون رو تصحیح میکنم. دانش آموزای بابامن.

خب پس بریم سراغ کارا

1-مرتب کردن اتاق✅

2-تمیز کردن میز مطالعه✅

3-ح-د✅

4-تصحیح برگه پسرا✅

5-برنامه جمع بندی 14 روزه

6-تاو موزیک و تلگرام(دانلود آهنگای جدید)

7-متن غدیر

به روز رسانی می شود...

Tags :

#روزمرگی

دخترِ بهار:)🌸

پنجشنبه ۲۲ خرداد ۱۴۰۴ 13:4

***عکس آخر پست***

امتحانو دادم و بالاخره پاااایاااااااننننن!

البته از حق نگذریم شیمی رو قشنگ قهوه ای کردم! خیلی سخت بود.

ولی به هر حال دیگه برام مهم نیست!!!

خب خب...

با دخترا چند تا عکس گرفتیم به عنوان آخرین روز پشت کنکوری بودن...چون هممون دیگه میخوایم امسال هرچی قبول شدیم بریم...

برگشتنی سر کوچه پیاده شدم و با پول نقدی که همرام برده بودم حدود 270 تومن خوردنی خریدم...

البته یکجا میخرم توی طول دوهفته میخورم چون خیلی کم میخرم بقیه اوقات...

البته نباید به مامانم میگفتم!ولی خب حالا گفتم کاریش نمیشه کرد...

وای وقتی تو مغازه بودم پسره هی میگفت از اینم داریم از اونم داریم...تاینی بدم بهتون؟

من کی میخوام یاد بگیرم به صدا زدن همه نگم جانم؟ وایییییییییییی

صدام زده برگشتم میگم جانم:/

ای خدا خیلی عادت بدیه...اونم که بدش نیومده بود هی میگفت چیپس معمولی اگه مورد پسندتون نیست بفرستم لیمویی بیارن؟

میگم نه مرسی

بعد حساب کردنی از هرکدوم یکم کمتر حساب میکرد...نزدیک 30-40 تومن تخفیف داد

آخرشم که حساب کردم بیرون اومدنی میگه فروشگاه رو پرنور کردین دستتون درد نکنه:/

ای خدا

حالا اونو ولش کن

شاید امروز یا فردا با بچه ها رفتیم بیرون...حالا ببینیم برنامه چی میشه.

از بودن کنار فاطمه و مائده خوشحالم...اینکه یه جایی از زندگیت حس میکنی عه؛دیگه دلت میخواد با یه آدمی دوستی ات رو ادامه بدی و نمیخوای قطع ارتباط کنی،خودش خیلی حس خوب و مثبتیه.

Tags :

#شرح حال

#روزمرگی

دخترِ بهار:)🌸
About Me
« اُردیبِهِشتـْ »
اینجا؛
قرارگاه افکار من است.
و آنچه که طلب می کنم؛
آغوش گرم ماه
یک کنج دنج
یک چای داغ
و یک خیال آسوده است.
Archive
News
Authors
Tags
Other

قالب طراحی شده توسط:

پینک تم