پنجشنبه ۱۲ تیر ۱۴۰۴ 21:5

اولین لحظه ای که چشمم به چشمت افتاد

دنیا از حرکت وایستاد

باورم نمیشد تو باشی...نگامو ازت دزدیدم

خیلی استرس داشتم...داشتم سکته میکردم

ولی انگار واقعی بود:) این تو بودی...

مامان رو بغل کردم...روبوسی کردم...

گل رو از دستت گرفتم...و کلمه رمزمون رو گفتی! -خدمت شما-

از ذوق لبخندمو نتونستم مخفی کنم...قرار بود اگه خیلی خوشگل بودم اینو بگی!

با ذوق بودم...داشتم میترکیدم

رفتیم تو...نشستیم...همون ثانیه های اول مخفیانه دستمو شکار کردی

خیلی گرم بود دستات

خیلی

متقابل سفت دستتو گرفتم...قلبم داشت تو حلقم میزد:)

چون کسی جز مامانت نمیدونست محرمیم...اگه میدیدن دست همو گرفتیم خیلی بد میشد...

یه لحظه مامانم بد نگاه کرد...شک کردم که دیده باشه...ترسیدم دستمو کشیدم...ولی باز طاقت نیاوردم و دستتو گرفتم:)

دوست داشتم بغلت کنم و قد تموم دلتنگیام بوت کنم و ببوسمت

اجازه گرفتی ازشون و رفتیم یه جای دیگه نشستیم واسه صحبت

کمتر دید داشت...

وقتی پاهامونو چسبوندیم به هم؛نفسم رفت...

اروم دستتو گذاشتی رو پام...انقدر بدنت گر گرفته بود...اولین بار بود داشتی یه دختر رو لمس میکردی

و من...اولین بار بود داشتم به یه پسر دست میزدم

بستنی مونو خوردیم...شیک وانیل...یخورده ریخت و من خیلی خندیدم:)

دستمو گرفتی...عکس گرفتی یواشکی...

قلبم داشت درمیومد از جاش:)

چندبار گفتی خیلی دوست دارم...چندبار گفتم خیلی عاشقتم...خیلی دوست دارم:)

اروم بیسکوییت روی شیک رو گاز زدی و گذاشتیش تو ظرف من...اگه دهنیتو میخوردم یعنی انگار منو بوسیدی...منم خوردمش! اوم...خیلی خوب بود:)

منم شیطنت کردم...وقتی شیک رسید به وسطاش نی هامون رو عوض کردم!

اروم گفتم عشقبازی های دوتا ارزشی مذهبی

هردو خندیدیم...خیلی زیاد!

دخترایی که اونجا بودن متوجه شده بودن ما دو تا مذهبی ایم که اومدیم همو ببینیم...برا همین هی با خنده و ذوق نگامون میکردن...

هی استرس داشتم مامانا برنگردن نگامون کنن لو بریم

ولی خوب شد دستتو گرفتم:)

وقتی خواستیم بلند شیم...قدت از من بلندتر بود...نزدیکم شدی...یواشکی گفتی خیلی کوشولویی!:)

اروم خندیدم...

برگشتیم پیششون...تو حساب کردی و نذاشتی مامانم دونگی حساب کنه

مامانم زنگ زد بابام و پرسید میخواد ببینتت یا نه...اونم گفت اره:)

اومد دوتا خونواده دم در کافه همو دیدن و یکم سلام احوالپرسی کردن:)

و بعد من هی از پشت سر نگات میکردم و دلم نمیومد بری:)

ولی رفتیم...

کادوهایی که بهم دادی رو باز کردم

یه گردنبند نقره با ابکاری طلا

و یه انگشتر خیلی خوشگل...

قلبم رفت:)

چقدر خوبه داشتنت اقای ماه من:)

حالا لحظه شماری میکنم تا شهریور...ان شاء الله:)

Tags :

#فصل اردیبهشت

دخترِ بهار:)🌸
About Me
« اُردیبِهِشتـْ »
اینجا؛
قرارگاه افکار من است.
و آنچه که طلب می کنم؛
آغوش گرم ماه
یک کنج دنج
یک چای داغ
و یک خیال آسوده است.
Archive
News
Authors
Other

قالب طراحی شده توسط:

پینک تم